رو مراقب باش بر احوال خویش
نوش بین در داد و اندر ظلم نیش.
مولوی.
مدتی زن شد مراقب هر دو راتا که شان فرصت نیفتد در خلا.
مولوی.
|| حارس. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). نگهبان. حافظ. نگهدار. نگاهبان. ( یادداشت مؤلف ). که حفاظت و حراست و نگهبانی کند. نعت فاعلی است از مراقبة. رجوع به مراقبة شود. || مترقب. ( از متن اللغة ). منتظر. متوقع. چشم دارنده. چشم به راه : سه مدحت فرستادم ای فخر عالم
به هریک بدم مر صلت را مراقب.
حسن متکلم.
|| ترسنده. ( فرهنگ خطی ). خائف. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) . || در اصطلاح عرفا، نگاهدارنده قلب از بدی ها. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مراقبه و مراقبت شود.مراقب. [ م َ ق ِ ]( ع اِ ) ج ِ مرقب. ( متن اللغة ). رجوع به مَرقَب شود.