مرادفت
لغت نامه دهخدا
مرادفة. [ م ُ دَ ف َ ] ( ع مص ) ردیف شدن کسی را. ( زوزنی ). ردیف کسی سوار شدن. برترک اسب کسی نشستن. ( فرهنگ فارسی معین ). || از پس کسی رفتن پیوسته. ( فرهنگ فارسی معین ). || کسی را یاری دادن. ( زوزنی ، از یادداشت مؤلف ). || قبول کردن ردیف را. ( ناظم الاطباء ). || برنشستن ملخ نر بر ماده و ملخ سومی بر آن دو. مرادفةالجراد. ( از منتهی الارب ). || مرادفةالملوک ، هم ردف پادشاهان. ( ناظم الاطباء ). ردف شاهان بودن. ( از اقرب الموارد ). رجوع به ردف و نیز رجوع به ردافت شود. || در اصطلاح احکام نجوم ، راجع شدن کوکبی در عقب کوکب راجعی. ( یادداشت مؤلف ). اتصال بود به رجعت ، چنانکه سفلی راجع بپیوندد بر علوی راجع و ازبهرآنکه حال هر دو یکسان است رد نبود میان ایشان وگر میان ایشان قبول اوفتد، دلالت کند بر نیکو شدن کارهای تباه شده. ( التفهیم ص 496 از فرهنگ فارسی معین ).
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید