به من. با من :
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
چنین گفت هارون مرا روز مرگ مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
بوشکور.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشادوگر تنت خراب است بدین می کنش آباد.
کسائی.
به فرمان یزدان خجسته سروش مرا روی بنمود در خواب دوش.
فردوسی.
مرا گفته بود او که باصدهزارزره دار و بر گستوان ور سوار.
فردوسی.
|| من را ( در حالت مفعولی یا مضاف الیه ) : پیرفرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
کس فرستاد به سِرّ اندر عیارمراکه مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
اومرا پیش شیر بپسنددمن نتاوم بر او نشسته مگس.
رودکی.
نداند مشعبد ورا پند چون نداند مهندس مرا درد چند .
منجیک.
ای کرده مرا خنده خریش همه کس ما را ز تو بس جانا ما را ز تو بس.
شاکر.
یارب مرا به عشق شکیبا کن یا عاشقی به مرد شکیبا ده.
اورمزدی.
به یزدان بنالید گودرز پیرکه ای دادگر مرمرا دست گیر.
فردوسی.
به اومید رفتم به درگاه اوی امید مرا جمله بیوارکرد.
بهرامی.
پس آنگه گفت کای داننده استادچنان خواهم تو گردانی مرا شاد.
نظامی.
|| نزد من : کس فرستاد به سِرّ اندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
مرا خوار شد جنگ دیو سفیدز مردی شد امروز دل ناامید.
فردوسی.
|| من : به یقین دانم کآن ترک ستمکاره من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
سوزنی.
|| من را. برای من. ( در حالت مسندالیهی ) : مرا امروز توبه سود دارد
چنانچون دردمندان را شغوشه.
رودکی.
چو دینار باید مرا یا درم فراآورم من به نوک قلم.
بوشکور.
نه مرا جای زیر سایه توبیشتر بخوانید ...