هر کس که می نخواهد او را به تخت ملک
بادا به زیر خاک مذلت تنش نهان.
فرخی.
و آن قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل دشمنان ز او با مذلت دوستان بااعتزاز.
منوچهری.
راست نیایدی وزیر فراکردن و در هر هفته بر وی چنین مذلتی رسد بر آن رضا دادن. ( تاریخ بیهقی ص 156 ). زهر برمکم تا از همه رنج و مذلت بازرهم. ( تاریخ بیهقی ). هیچ عزتی و قوتی بالاء عزت و قوت اسلام نیست و هیچ مذلتی چون مذلت جهودی نیست. ( فارسنامه ابن بلخی ص 6 ). و اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت سلطان نهاده. ( سندبادنامه ص 324 ). پسر سوری چون مذلت خویش در کمند اسار و ربقه خسار مشاهدت کرد... ( ترجمه تاریخ یمینی ص 295 ). ایشان را به رسوائی تمام و مذلتی عظیم به میان بخارا برآوردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 66 ).نانم افزود و آبرویم کاست.
بینوائی به از مذلّت ِ خواست.
سعدی.
گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی. ( گلستان سعدی ). مردن به علت به که زندگانی به مذلت. ( گلستان سعدی ).- مذلت بردن ؛ خواری کشیدن. مورد تحقیر و توهین قرار گرفتن. خوار و خفیف شدن :
مذلت برد مرد مجهول نام
وگر خود به مال آستانش زر است.
سعدی.
- مذلت دیدن ؛ خواری کشیدن.- مذلت کشیدن ؛ تحمل توهین و تحقیر کردن. هوان و خواری دیدن :
آن را که خردمند بود هرگز
زین گونه مذلت کشید باید.
مسعودسعد.
مذلة. [ م َ ذَل ْ ل َ ] ( ع مص ) خوار شدن. ( ترجمان علامه جرجانی ص 87 ). خوار گردیدن. ( منتهی الارب ). ذل. ذلالة. ذلة. وتد. ( متن اللغة ). رجوع به مذلت شود.
- عیرالمذلة ؛ میخ. ( منتهی الارب ) ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد از اللسان ).