مذاب. [ م ُ ] ( ع ص ) ( از «ذوب » ) گداخته. ( دستورالاخوان ) ( زمخشری ) ( برهان قاطع ). گداخته شده. ( غیاث اللغات ). آب شده. مایعگشته. ( ناظم الاطباء ). نعت مفعولی از اِذابة. ذوب شده :
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب.
فرخی.
به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت به سکه رخ خورشید بر به زر مذاب.
خاقانی.
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب.
خاقانی.
عاشق صادق به زخم دوست نمیردزهر مذابم بده که ماء معین است.
سعدی.
به هوای لب شیرین دهنان چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده.
حافظ.
مذأب. [ م ُ ذَءْ ءَ ] ( ع ص ) غلام مذأب ؛ طفل با گیسو. ( منتهی الارب ). غلامی گیسودراز. ( مهذب الاسماء ). || غبیط مذأب ؛ پالان ذوابه دار. ( منتهی الارب ).