مدوخ
لغت نامه دهخدا
مدوخ. [ م ُ دَوْ وَ ] ( ع ص ) ذلیل. خوارشده. مُدَیَّخ. ( از متن اللغة ). نعت مفعولی است از تدویخ. رجوع به تدویخ شود.
مدوخ. [ م ُ دَوْ وِ ] ( ع ص ) چیره شونده بر بلاد و دست یابنده بر اهل آن. ( آنندراج ). مظفر. غالب. چیره شونده. آواره کننده.نعت فاعلی است از تدویخ. || مسافر. ( ناظم الاطباء ): دوخ فلان البلاد؛ سار فیها. ( اقرب الموارد ).
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید