از افکندنیهای دیبا هزار
بفرمود تا برنهادند بار
چو سیصد شتر جامه چینیان
ز مخروط و مدهون و از پرنیان.
فردوسی.
هزارش سپر داد و مدهون کرگ چهل اسب زنگی و صد خود و ترگ.
اسدی.
صد و بیست گردون همه تیغ و ترگ دو چندان سپرهای مدهون کرگ.
اسدی.
دگر جوشن و ترگ و درع گران سپرهای مدهون و برگستوان.
اسدی.
|| به معنی مطلق اندوده به ماده ای ، اعم طلا یا جز آن و بیشتر اندوده با آب طلا : و از بغداد جامه های پنبه و ابریشم و آبگینه های مخروطی و آلاتهای مدهون خیزد. ( حدود العالم ).ز گنج شاهوار آورد بیرون
به زر کرده صد و سی تخت مدهون.
فخرالدین اسعد.
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است.
ناصرخسرو.
مخدرات سماوی تتق براندازندبجای ماند این هفت قلعه مدهون.
جمال الدین.
آرزو داری که در باغ پدر نوخانه ای برفرازی و آنگهی آن را به زر مدهون کنی.
ناصرخسرو.
یکی نصفی لعل مدهون به زربه از ناردانه چو یک نار تر.
نظامی.
|| ( اِ ) سلم. لوح گونه ای از چرم که کودکان بر آن خط آموزند. پوستی است املس برای آموزانیدن کتابت اطفال را. ( یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی ذیل لغت سلم ).