مدمغ. [ م ُ دَم ْم َ ] ( ع ص ) ترید و آبگوشت. ( نشریه دانشکده ادبیات سال 2 شماره 1 ). غذای چرب کرده شده. ( فرهنگ فارسی معین ): دمغ الثریدة بالدسم ؛ لبقها به. ( متن اللغة ). نعت مفعولی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود. || احمق. ( قاموس ، از یادداشت مؤلف ) ( منتهی الارب ) . احمقی که خود را دانا داند . گویا بدین معنی منحوت فارسی زبانان باشد. ( یادداشت مؤلف ). متفرعن و خودپسندو متکبر. ( ناظم الاطباء ). کسی که دماغ تکبر و نخوت دارد. پرنخوت. متکبر. ( فرهنگ فارسی معین ) :
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی فرعون مدمغ تا چه کرد.
مولوی.
رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ چونش میپوشی بپوش.
مولوی.
کاین مدمغ بر که می خندد عجب اینت باطل اینت پوسیده سکب.
مولوی.
مدمغ. [ م ُ دَم ْ م ِ] ( ع ص ) آنکه نرم می کند اشکنه را به چربی. ( ناظم الاطباء ). نعت فاعلی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود.