مدغم. [ م ُ غ َ ] ( ع ص ) پیوسته.درهم درج کرده. پوشیده. ( غیاث اللغات ). در دیگری فروشده. ( یادداشت مؤلف ). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود :
عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است.
عنصری.
هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر.
معزی ( از فرهنگ فارسی معین ).
جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد.
انوری.
تاب تب او ببین به ظاهرکاندر دلش آتشی است مدغم.
سعدی.
چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است.
سعدی.
|| در اصطلاح صرف ، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف «د» در کلمه «بدتر» که پس از ادغام می شود: «بَتَّر» و حرف دومی را مدغم فیه گویند : ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
- مدغم شدن ؛ درهم فرورفتن. مندرج شدن.- مدغم ٌ فیه ؛ حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود.
- مدغم کردن ؛ ادغام کردن :
افتد چو دو حرف جنس با هم
در یکدگرش کنند مدغم.
نظامی.
مدغم. [ م ُ غ ِ ] ( ع ص ) ادغام کننده. ( ناظم الاطباء ). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود. || کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. ( آنندراج ) ( از متن اللغة ). رجوع به ادغام شود. || گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. ( آنندراج ): ادغم الحر و البرد؛ غشیهم. ( اقرب الموارد ). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دَغم شود.