مدحرج
لغت نامه دهخدا
- لؤلؤ مدحرج ؛ مروارید غلطان. مروارید که گرد و غلطان باشد. ( جواهرنامه از یادداشت مؤلف ).
- مدحرج کردن ؛ گلوله کردن. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به تدحرج شود.
مدحرج. [ م ُ دَ رِ ] ( ع ص ) گردکننده. ( از ناظم الاطباء ). گردگرداننده. ( آنندراج ). رجوع به تدحرج شود.
- مدحرج البعر ؛روزی است از روزهای زمستان. ( از منتهی الارب ).
|| ( اِ ) تپانچه شش لوله. ج ، دحارج. ( از ناظم الاطباء ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید