مداوا کردن
مترادف مداوا کردن: درمان کردن، علاج کردن، شفا دادن، معالجه کردن، تداوی کردن
معنی انگلیسی:
فرهنگ فارسی
مترادف ها
شفاء دادن، مداوا کردن، دارویی کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
دواکردن . [ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) شفاء. مسافات . ( منتهی الارب ) . علاج کردن . مداوا کردن . بهبود بخشیدن . درمان کردن . شفا دادن . مداوات . معالجه کردن . اُساوه . اُساوت . دارو کردن . ( یادداشت مؤلف ) :
... [مشاهده متن کامل]
هر که مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش .
ناصرخسرو.
گفت که چنین حالتی دیدم . . . گفت : من آنجا روم و دوایش را دوا بکنم . ( قصص الانبیاء ص 177 ) .
عطای تو کند این درد را دوا ور نی
علاج این چه شناسد حسین بن اسحاق .
خاقانی .
به من ده که از وی دوایی کنم
مس خویش را کیمیایی کنم .
نظامی .
پیش بیطاری رفت تا دوا کند. ( گلستان ) .
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است .
سعدی .
آخر نگهی بسوی ما کن
دردی به تفقدی دوا کن .
سعدی .
غم نیست زخم خورده ٔ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی .
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند.
حافظ.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
رخساره و لب او درد مرا دوا کرد
گلقند آفتابی آخر دوای ما کرد.
محمد صالح ستار ( از آنندراج ) .
به تاریخ وفات آرزوها مصرعی گفتم
ز نومیدی دوای دردهای بی دوا کردم .
واله ( از آنندراج ) .
- دوای خسته کردن ؛ بیماری را مداوا کردن :
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین .
سعدی .
... [مشاهده متن کامل]
هر که مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش .
ناصرخسرو.
گفت که چنین حالتی دیدم . . . گفت : من آنجا روم و دوایش را دوا بکنم . ( قصص الانبیاء ص 177 ) .
عطای تو کند این درد را دوا ور نی
علاج این چه شناسد حسین بن اسحاق .
خاقانی .
به من ده که از وی دوایی کنم
مس خویش را کیمیایی کنم .
نظامی .
پیش بیطاری رفت تا دوا کند. ( گلستان ) .
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است .
سعدی .
آخر نگهی بسوی ما کن
دردی به تفقدی دوا کن .
سعدی .
غم نیست زخم خورده ٔ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی .
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند.
حافظ.
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند.
حافظ.
رخساره و لب او درد مرا دوا کرد
گلقند آفتابی آخر دوای ما کرد.
محمد صالح ستار ( از آنندراج ) .
به تاریخ وفات آرزوها مصرعی گفتم
ز نومیدی دوای دردهای بی دوا کردم .
واله ( از آنندراج ) .
- دوای خسته کردن ؛ بیماری را مداوا کردن :
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین .
سعدی .