لغت نامه دهخدا
مداری. [ م َ ] ( ص نسبی ) منسوب به مدار. رجوع به مدار شود.
مداری. [ م ُ ] ( ع ص ) نرمی کننده. ( آنندراج ). ریاکار. ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ فارسی
مترادف ها
غشایی، مداری، جداری، ناحیه ای، منطقه ای
دوار، مداری
پیشنهاد کاربران
شعبده باز.
( . . . سال پیش بابه مداری در یک روز سرد زمستان آمده بود. )
محمد عاصف سلطان زاده
( . . . سال پیش بابه مداری در یک روز سرد زمستان آمده بود. )
محمد عاصف سلطان زاده