مداخله کردن
مترادف مداخله کردن: دخالت کردن، شرکت کردن، دست اندازی کردن، پادرمیانی کردن، شفاعت کردن، میانجیگری کردن، وساطت کردن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
واژه نامه بختیاریکا
مترادف ها
تقاضا کردن، رساندن، مداخله کردن، کنار امدن با
دخالت کردن، فضولی کردن، پا گذاشتن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، پا میان گذاردن
امیختن، فضولی کردن، ور رفتن، مداخله کردن، در وسط قرار دادن، دخالت بیجا کردن
فضولی کردن، مداخله کردن، پا در میان کار دیگران گذاردن
فضولی کردن، مداخله کردن
میانجی شدن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، در میان امدن
حائل شدن، مداخله کردن، پا میان گذاردن، در میان امدن، در ضمن روی دادن، فاصله خوردن
مداخله کردن، بطور معترضه گفتن، در میان اوردن، در میان انداختن، در میان امدن
مداخله کردن، میانجگیری کردن