به عهدش نیست کسب هیچ مقبل
چو کسب آدمیت پرمداخل.
شفیع ( از آنندراج ).
|| پول و نفعی که علاوه بر دخل معین و حقوق به مأمور دولت و غیره رسد، از قبیل انعام و رشوه. ( فرهنگ فارسی معین ). حق و حساب. رشوه. درآمدی که با سوء استفاده از مقام و موقعیت اجتماعی به دست آرند : در راه انتظار مداخل فقیه شهر
دائم کف دعا چو ترازو گرفته است.
شفیع ( از آنندراج ).
رجوع به مداخل بردن شود. || با هم بافتن و درهم دوختن دو چیز. ( از غیاث اللغات ). دَرهم بافی و دَرهم دوزی دامن زین . ( آنندراج ). درهم بافتن و دوختن زین اسب و جز آن. ( فرهنگ نظام ) ( از فرهنگ فارسی معین ). زنجیر که به صورت گلها از سقرلات بریده بر ترکش و دامان زین و امثال آن دوزند. ( آنندراج ) : سراج دهر هر شب بهر جناغ زینش
دوزد ز چرخ و انجم تا صبحدم مداخل.
سنائی ( آنندراج ).
مداخل ز هر جانبش همچو نهرشده آبروبخش سراج دهر.
ملاطغرا ( آنندراج ).
|| یک نوع بافته که در زینت لباس استعمال می کنند. پارچه ای که در کنار لباسها برای زینت دوزند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به معنی قبلی شود. || حنای بوته وار که زنان رعنا بر دست و پا بندند . ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ).مداخل. [ م ُ خ ِ ] ( ع ص ، اِ ) پشته بلند مشرف بر زمین سیرآب. ( منتهی الارب ). || بزرگی که دخالت در کارقوم کند. ( از متن اللغة ). کسی که مداخله می نماید و داخل در کاری می شود. || مصاحب و همدم. || درون و داخل. ( ناظم الاطباء ). رجوع به داخل شود. || آکنده و انباشته. ( ناظم الاطباء ).