مخوف راهی کز سهم شور و فتنه او
کشید دست نیارست کوهسار و کور.
مسعودسعد ( دیوان ص 202 ).
چون صاحب رای... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. ( کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب ص 89 ). رفتن بر وی دشوار است و مقام در میان این طایفه مخوف. ( کلیله و دمنه ). که راه مخوف است و رفیقان ناموافق. ( کلیله و دمنه ).باز در گوشش دمد نکته ی ْ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف.
مولوی.
در چنین راه بیابان مخوف ای قلاووز خرد با صد کسوف.
مولوی.
خود را به شره در کارهای مخوف اندازد.( گلستان ).
می شنوم که سعدیا راه مخوف می روی گر نروم نمی شود صبر و قرارممکنم.
سعدی.
مخوف. [ م ُ خ َوْ وِ ] ( ع ص ) ترساننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). کسی که می ترساند و ترسانیده شده . ( ناظم الاطباء ).
مخوف. [ م ُ خ َوْ وَ ] ( ع ص ) ترسیده و ترسانیده شده. ( غیاث ) ( از آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ترسیده شده و هراسیده شده. ( ناظم الاطباء ) : نظام الملک... به هلاکت و خون او سعی می نمود. چه از کفایت و دوراندیشی و باریک بینی او مخوف و مستشعر بود. ( سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 23 ). و رجوع به ماده قبل شود.