مخنوق

لغت نامه دهخدا

مخنوق. [ م َ ] ( ع ص ) خبه کرده شده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). گلوافشرده شده. ( غیاث ). خفه شده. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به خنیق و مخنق شود.
- امثال :
اِفْتَدِ مخنوق ؛ در رهائی یافتن از سختی گویند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). افتد مخنوق ، به صیغه امر از افتداء و حذف حرف ندا و این مثل را در رهائی یافتن از سختی گویند. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) خفه کرده شده گلو افشرده .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) خفه کرده شده ، گلو افشرده .

فرهنگ عمید

خفه کرده شده.

پیشنهاد کاربران

بپرس