مخلع
لغت نامه دهخدا
مخلع. [ م ُ خ َل ْ ل َ ] ( ع ص ) خلعت داده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
- مخلع شدن ؛ به خلعت آراسته شدن : سهام الدوله به خلعت سرداری ، شمشیر مرصع، شرابه مروارید مخلع شد. ( سفرنامه ناصرالدین شاه ، از فرهنگ فارسی معین ).
- مخلع کردن ؛ خلعت دادن. به خلعت آراسته نمودن : درورود به منزل ، شهبازخان را مخلع نموده به خدمت عمل خوی و سلماس سرافراز فرمود. ( مجمل التواریخ گلستانه ص 268 ).
مخلع. [ م ُ ل ِ ] ( ع ص ) درخت عضاه که برگ برآورد. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || خوشه که دانه بندد. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به اخلاع شود.
فرهنگ فارسی
درخت عضاه که برگ بر آورد
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] خلعت داده شده.
۳. (اسم، صفت ) [قدیمی] سست، ناتوان.
پیشنهاد کاربران
خلعت دریافت کرده
. . . لباس زری مرحمت فرموده مخلع ساخته و ار آنجا روانه شدند.
سفرنامه میرزا ابوالحسن خان ایلچی_حیرت نامه
. . . لباس زری مرحمت فرموده مخلع ساخته و ار آنجا روانه شدند.
سفرنامه میرزا ابوالحسن خان ایلچی_حیرت نامه