مخلخل

لغت نامه دهخدا

مخلخل. [ م ُ خ َ خ َ ] ( ع اِ ) جای خلخال از ساق. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). جای خلخال از ساق و اشتالنگ. ( ناظم الاطباء ) : ساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. ( مرزبان نامه ). || شخصی که بگیرد گوشتی که بر استخوان باشد. ( آنندراج ) . خَلْخَل َ العظم ؛ گرفت گوشت را که براستخوان بود. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ( به کسر خاء دوم ) آن که گوشت از استخوان برمی گیرد و برهنه می کند آن را. ( ناظم الاطباء ). || چیزی که اجزایش با هم خوب چسبان و متصل نباشد. ( غیاث ) ( آنندراج ). اجزای از هم گسیخته. بی توان. سست :
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن.
مولوی.
|| درهم ریخته. ویران :
تا که من باشم وجود من بود
مسجد اقصی مخلخل کی شود.
مولوی.

فرهنگ معین

(مُ خَ خَ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) رخنه شده ، دارای رخنه . ۲ - خلخال به پا کرده . ۳ - (اِ. ) موضع خلخال در ساق پا.

فرهنگ عمید

رخنه شده، رخنه دار.
دارای خلخال (در پا ).

پیشنهاد کاربران

سیاست هامخلخل.
باستدراج گپ وگفت هابلوف. . .
دررقابت هاشکست.
تاوان بازخودش بملت. .

بپرس