مخض

لغت نامه دهخدا

مخض. [ م َ ] ( ع مص ) مسکه برآوردن از شیر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || دوغ زدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). ماست در کویش جنبانیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). فازدن کویش. ( زوزنی ). || جنبانیدن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( زوزنی ). جنبانیدن هر چیزی. ( تاج المصادر بیهقی ). به سختی جنبانیدن چیزی را. ( ناظم الاطباء ). || جنبانیدن دلو در چاه. ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ) ( آنندراج ). جنبانیدن دلو را در چاه. ( ناظم الاطباء ). || به شقشقه بانگ کردن شتر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || برگردانیدن کسی رأی خود را و تدبر کردن در عواقب کار تا آنکه بخوبی بر وی ظاهر شود.( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیط المحیط ).

فرهنگ فارسی

مسکه بر آوردن از شیر

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)

پیشنهاد کاربران

بپرس