مخشف

لغت نامه دهخدا

مخشف. [ م ُ ش ِ ] ( ع ص ) ظبیة مخشف ، ماده آهوی بچه دار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ).

مخشف. [ م َ ش َ ] ( ع اِ ) منجمدشدنگاه آب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). مکان منجمد شدن آب و جای یخ بستن. ( ناظم الاطباء ). یخدان. ( نشوء اللغة ص 25 ).

مخشف. [ م ِ ش َ ] ( ع ص ) درآینده در چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || دلیر به شبروی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). دلیر به شب رفتن.( دهار ). || گرد برآینده به شب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). خرامنده به شب. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) شیر که اسد است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). شیر بیشه. ( ناظم الاطباء ). || راهبر دانا. ( منتهی الارب ). ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به ماده بعد شود.

مخشف. [ م ُ خ َش ْ ش ِ ] ( ع ص ) رهبر دانا. ( ناظم الاطباء ). رهبری کننده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به مِخشَف شود. || آنکه به زور می شکند. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || گرفتار به خارش که مانند پیران بر زمین رود. ( ناظم الاطباء ). آنکه مبتلا به بیماری گریاتاول باشد از این روی در رفتن پاهای خود را گشاد نهد. ( از فرهنگ جانسون ).

پیشنهاد کاربران