مخرقة. [ م ِ رَ ق َ ] ( ع اِ ) تیغ چوبین که بعضی قلندران دارند. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || آلت بازی. || خرقه درویشان. ( غیاث ) ( آنندراج ).
مخرقه. [ م َ رَ ق َ] ( ع اِ ) دروغ : و پرده از روی کار و مخرقه او برخاست و رسوا شد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 64 ).
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقه رایگان بیطمع و مخرقه.
منوچهری.
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم.
منوچهری.
خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق ومخرقه دین فروشان گشته اند از آرزوی جاه و مال.
سنائی.
از دل خرقه سوز مخرقه سازبیش از این گرد کوی آز متاز.
سنائی.
صدق به صدق ، مخرقه یله کن ساز کشتی به بحر در، خله کن.
سنائی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
از روی مخرقه همه دعوی دین کنندوز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند.
خاقانی.
کژخاطران که عین خطا شدصوابشان مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان.
خاقانی.
و رجوع به معنی اول ماده قبل شود.مخرقه. [ م ُ خ َرْ رَ ق َ ] ( ع ص ) دریده.پاره شده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت به سر خر مخرقه.
سوزنی ( یادداشت ایضاً ).
و رجوع به تخریق شود.