محی
لغت نامه دهخدا
محی. [ م ُ ] ( ع ص ) زنده کننده ( دراصل محیی بود بر وزن مکرم ضمه بر یاء ثقیل برانداختند و یاء را ساکن کردند اجتماع ساکنین شد میان یای ثانی و تنوین یاء را حذف نمودند محی ماند ). ( غیاث ).
محی. [ م ُ ح َی ی ]( ع ص ) زنده کننده ( این در اصل محیی بوده است ضمه بر یاء دشوار بود انداختند به اجتماع ساکنین یاء حذف شدمحی ماند در این صورت از باب تفعیل است ). ( غیاث ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید