محنک

لغت نامه دهخدا

محنک. [ م ِ ن َ ] ( ع اِ ) رشته حنک بند. ( منتهی الارب ). حناک. آنچه زنان فا زنخدان بندند. ( مهذب الاسماء ). || لبیشه. لواشه. ( منتهی الارب ). حناک.

محنک. [ م ُ ن ِ ] ( ع ص ) استوارخرد گرداننده. ( آنندراج ).کسی و یا چیزی که کارآزموده می کند. ( ناظم الاطباء ).

محنک.[ م ُ ح َن ْ ن ِ ] ( ع ص ) آزمایش کننده. ( ناظم الاطباء ).

محنک. [ م ُ ن َ ] ( ع ص ) مرد استوارخرد به تجربه ها. مجرب. آزموده. مردی که آزمایش و تجربه در کارها وی را استوار کرده باشد. ( ناظم الاطباء ).

محنک. [ م ُ ح َن ْ ن َ ] ( ع ص ) مرد استوارخرد به تجربه. مردی که آزمایش در کارها وی را استوارکرده باشد. || محنوک. صبی محنک ؛ کودک که خرمای خائیده بر کامش مالیده باشند. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(مُ حَ نَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) مرد استوار به تجربه ها.

پیشنهاد کاربران

بپرس