محمود غزنوی
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
دانشنامه آزاد فارسی
محمود غَزنَوی (۳۶۰ـ۴۲۱ق)
(ابوالقاسم محمود بن سَبُکْتَگین ملقب به سیف الدّوله، یمین الدوله، امین المِله و غازی) پادشاه ایران (حک: ۳۸۹ـ۴۲۱ق) از سلسلۀ غزنویان. بعد از مرگ پدر، با برادرش، اسماعیل، بر سر حکومت نزاع کرد و پس از شکست او تمامی قلمرو غزنویان را تحت تصرف درآورد (۳۸۹ق) و در همان سال رسماً خلیفۀ عباسی به وی لقب «یمین الدوله و امین المله» داد و در ۳۹۳ق با تصرف قطعی سیستان، امیر صفاری را دستگیر کرد و به قتل رساند. سلطان محمود قدرتمندترین پادشاه غزنوی بود. شهرت او بیشتر به سبب جنگ هایش در هندوستان است. از ۳۹۲ تا ۴۱۶ق هفده بار به هندوستان لشکر کشید که آخرین و بزرگ ترین این لشکرکشی ها در ولایت گُجْرات انجام گرفت که به فتح معبد سومنات منجر شد. پس از آن، معبد ویران شد و اموال آن به غارت رفت و هزاران نفر هندی به اسارت گرفته شدند. محمود در ۴۲۰ق مجدالدولۀ دیلمی را در ری دستگیر و دولت دیالمۀ ری را منقرض کرد. در این شهر عالمان شیعی بسیاری کشت و کتاب های فراوانی از آنان را آتش زد. سلطان محمود ادیبان و شاعران را گرامی می داشت. گویند در دربار او ۴۰۰ شاعر و عالم بودند. اگرچه با شاعری چون فردوسی و دانشمندی چون ابوریحان بیرونی رفتار خوبی نداشت، در دورۀ او، علم و هنر و ادب فارسی شکوفا شد.
(ابوالقاسم محمود بن سَبُکْتَگین ملقب به سیف الدّوله، یمین الدوله، امین المِله و غازی) پادشاه ایران (حک: ۳۸۹ـ۴۲۱ق) از سلسلۀ غزنویان. بعد از مرگ پدر، با برادرش، اسماعیل، بر سر حکومت نزاع کرد و پس از شکست او تمامی قلمرو غزنویان را تحت تصرف درآورد (۳۸۹ق) و در همان سال رسماً خلیفۀ عباسی به وی لقب «یمین الدوله و امین المله» داد و در ۳۹۳ق با تصرف قطعی سیستان، امیر صفاری را دستگیر کرد و به قتل رساند. سلطان محمود قدرتمندترین پادشاه غزنوی بود. شهرت او بیشتر به سبب جنگ هایش در هندوستان است. از ۳۹۲ تا ۴۱۶ق هفده بار به هندوستان لشکر کشید که آخرین و بزرگ ترین این لشکرکشی ها در ولایت گُجْرات انجام گرفت که به فتح معبد سومنات منجر شد. پس از آن، معبد ویران شد و اموال آن به غارت رفت و هزاران نفر هندی به اسارت گرفته شدند. محمود در ۴۲۰ق مجدالدولۀ دیلمی را در ری دستگیر و دولت دیالمۀ ری را منقرض کرد. در این شهر عالمان شیعی بسیاری کشت و کتاب های فراوانی از آنان را آتش زد. سلطان محمود ادیبان و شاعران را گرامی می داشت. گویند در دربار او ۴۰۰ شاعر و عالم بودند. اگرچه با شاعری چون فردوسی و دانشمندی چون ابوریحان بیرونی رفتار خوبی نداشت، در دورۀ او، علم و هنر و ادب فارسی شکوفا شد.
wikijoo: محمود_غزنوی_(۳۶۰ـ۴۲۱ق)
پیشنهاد کاربران
محمود غزنوی که هزاران غلام داشت،
عشقش جنان کرفت که غلامی غلام شد .
سینه خالی ز مهر کلرخان
کهنه انبانی بود بر استخوان
هرکه نبود در دل أو مهریار
بهراو بالان أو فساری بیار.
أی برادر تو همین أندیشئه
... [مشاهده متن کامل]
مابقى تو إستخوان و ریشه
کر کلست أندیشه تو کاشنى
ور بود خاری تو هیمه کلخنی.
محنت قرب ز بعد افزون آست
جکر أز هیبت قرب أم خوان آست
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
مرا در منزل جانان چە امن عیش چۆن هردم
جرس فریاد می دارد که بربندید محلمل ها.
غایت همه سعادتها آنست، که کسى بدان جهان سود، وآنس ومحبت حق تعالى بروى غالب شده، باشد وانس بذکر نمام میشود، ومحبت ثمرة معرفة، ومعرفت ثمرة فکرت، واین همه بخلوت رآست آیدانتها
آنی توکه ارنام تومی بارد عشق ، ، وزنامه ى وبیغام تو می بارد عشق ، ، عاشق شود آن کس که
بکویت کذرد ، ، آرى ز در وبام تو می بارد عشق.
که مشک وعشق رانتوان نهفتن
بیت: کرفت حلقه که یارب بحق این خانه ، ، ، بهردمم تو لیلى زیاده ده میلی.
رباعی :
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد ، ، سوداى توأم مقیم دم بردم باد
باآتش عشق تو دلم محکم باد ، ، عشقی که نه اصلیست أصلش کم باد .
رباعی:
خوبی و ز تو شکل شمایل همه خوش ، ، با عشق تو جان وخرد ودل همه خوش
خواهی تو به لطف کوش خواهی به ستم ، ، هست از تو صفات متقابل همه خوش .
با یار به کلزا شدم رهکذری ، ، بر کل نظری فکندم از بی خبری ، ،
دلدار به من کفت که شرمت بادا ، ، ، رخساری من اینجا و تو بر کل نکری .
کلی خوش بوی درحمام روزی ، ، رسید از دست محبوبی به دستم
بدو کفتم که مشکی یاعبیری ، ، که از بوی دل آوبز تو مستم
بکفتا من کلی ناجیز بودم ، ، ولیکن مدتی با کل نشستم
کمال همنیشین در من اثر کرد ، ، وکرنه من همان خاکم که هستم
عشق جون رونق وکمال کرفت ، ، روی عاشق کند بتنهابی
برکند همنجاش خانه دل ، ، که نبنید نکار کنبحایی
زاهم بسیتون سرخشئمه سیحاب مبکردد ، ، دل آش زبرق تیشئه مزآب مبکردد .
بیت: ما زیاران جشم یاری داشتیم ، ، خود غلط بود آبخه ما بنداشتیم
کر نورده دیده کریان منی ، ، ورداغ نهی سینه بربان منی
بهر تو مدم بر سر عالم زاده ام ، ، بازاکه زسرتا بقدم جان منی
: من نه آنم که به جور از تو بنالم حاشا ، ، بنده معتقد وجاکر دولتخواهم
جامی غم دوست را به عالم ندهى ، ، با هر که نه اوست شرح این غم ندهی
مرغ غم او به حیله شد با مارام ، ، خاموش که مرغ رام را رم ندهی
بیت: ای باد اگر به گلشن احباب بگذری ، ، زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما.
من سود أز ده ووصلت جانان هیهات ، ، هر کدائی وشه بردهء سلطان هیهات.
در قافله اى که اوست دانم نرسم ، ، این بس که رسد ز دور بانک جرسم.
از کوجه ای که آن کل بی خار بکذرد ، ، موج لطافت از سر دیوار بکذرد.
نبیند از غرور حسن آن مه بشی بای خود ، ، ، نکا هی از ترحم جون کند بر مبتلای خود .
هر جندر عشق یار بیمارم من ، ، وزکش مکش بلا ورارم من
زان عشق که بامرک نیاید آخر ، ، باشید همه کواه بزارم من.
آن شوخ که هست مأیة حسن وجمال ، ، سرنا بقدم کرشمه وغنج ودلال
از عشوه وناز سرکشهای غرور ، ، جودش بفراق ماست نجلش بوصال .
ای صبا نکهتی از کوى فلانى به من آر ، ، زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
شوقی که مرا برویت ایکنخته آند ، ، حنیجانبرکب بوست فی امنخته آند
شد عمری واز تو یک نکاهی خواهم ، ، خونهای بسی کرجه برینی ریخته ام.
این تکلف های من در شعر من ، ، کلیمنى یا حمیراى من است.
مثنوی:
آتشست این بانک ناى ونیست باد ، ، هر که این آتش ندارد نیست باد
دل کوهر وصل را نجوید جه کند ، ، در راه وصال او نبوبد جه کند
خورشید جو بر آینه تابان کردد ، ، آیینه أنا الشمس نکوید جه کند .
هر شان وصفت کاستی حق دارد ، درخود همه معلوم ومحقق دارد
در ضمن مقیدات محتاج بخوش ، از دیدن آن غنای مطلق دارد.
دامان عیان عشق باک آمد باک ، زآ لوده کی نیاز مامشتی خاک
جون جلوه کرد نظاره کی جمله خود داست ، کرما وتودر میانی بناشیم جه باک.
صبغة الله ست رنک خم هو ، رنکها بی رنک اندر زیک او.
: رسد جون نقطة آخر باول ، در انجانه ملک کنجدنه مرسل
سواد الوجه فی الدارین درویش ، ، سواد أعظم آمد بی کم وبـیش
انرا که فناشیوهء وفقر انسیت ، ، نه کشف ویقین نه معرفت نه دنیست
رفت أو زمیان همین خدا ماند ، ، خدا الفقر إذا تم هو الله آنیست.
یکى یرسید از آن کم کرده فرزند ، ، که ای روشن کهر بیر خرد مند
ز مصرش بوی بیراهن شنیدی ، ، جرا در جاه کنعانش ندیدی؟
بکفت احوال ما برق جهان است ، ، دمی بـیدا و دیکر دم نهان است
کهی بر طارم اعلا نشینیم ، ، کهی بر بشت بای خود نبینیم
اکر درویش درحالی بماندی ، ، سر دست از دو عالمم برفشاندی.
که از خرد بیخبر أست ، ، کوید عالم خیال أندر نظر آست
آرى عالم خیالی اندر نظر آست ، ، بیوسته حقیقی در وجلوه کر است.
بر جاکه وجود کرده سیر ست ، ، ای دل میدان بـیـقین که محض خبرست
هر شر زعدم بود عدم غیر وجود ، ، بس شر هه مقتضای غیر ست ای دل
بیت:
جو مبصر أز بصر نزدیک کردد ، ، بصر زا در اک أوتاریک کردد
أی در همه شأن ذات تو باک از همه شین ، ، نه در حق تو کیف تو ان کفت نه أین
أز روی تعقل همه غیر ند صنعات ، ، با ذات تو أز روی تحقق همه عین.
بیت:
کفتم این جام جهان بین بتوکی داد حکیم ، ، کفت آنزوز که این کنبد مینا مبکرد
جمله مرغان کرده ترک جیک جیک ، ، باسلیمان کشته افصح من اخبک
عشقش جنان کرفت که غلامی غلام شد .
سینه خالی ز مهر کلرخان
کهنه انبانی بود بر استخوان
هرکه نبود در دل أو مهریار
بهراو بالان أو فساری بیار.
أی برادر تو همین أندیشئه
... [مشاهده متن کامل]
مابقى تو إستخوان و ریشه
کر کلست أندیشه تو کاشنى
ور بود خاری تو هیمه کلخنی.
محنت قرب ز بعد افزون آست
جکر أز هیبت قرب أم خوان آست
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
مرا در منزل جانان چە امن عیش چۆن هردم
جرس فریاد می دارد که بربندید محلمل ها.
غایت همه سعادتها آنست، که کسى بدان جهان سود، وآنس ومحبت حق تعالى بروى غالب شده، باشد وانس بذکر نمام میشود، ومحبت ثمرة معرفة، ومعرفت ثمرة فکرت، واین همه بخلوت رآست آیدانتها
آنی توکه ارنام تومی بارد عشق ، ، وزنامه ى وبیغام تو می بارد عشق ، ، عاشق شود آن کس که
بکویت کذرد ، ، آرى ز در وبام تو می بارد عشق.
که مشک وعشق رانتوان نهفتن
بیت: کرفت حلقه که یارب بحق این خانه ، ، ، بهردمم تو لیلى زیاده ده میلی.
رباعی :
از عشق تو ای صنم غمم بر غم باد ، ، سوداى توأم مقیم دم بردم باد
باآتش عشق تو دلم محکم باد ، ، عشقی که نه اصلیست أصلش کم باد .
رباعی:
خوبی و ز تو شکل شمایل همه خوش ، ، با عشق تو جان وخرد ودل همه خوش
خواهی تو به لطف کوش خواهی به ستم ، ، هست از تو صفات متقابل همه خوش .
با یار به کلزا شدم رهکذری ، ، بر کل نظری فکندم از بی خبری ، ،
دلدار به من کفت که شرمت بادا ، ، ، رخساری من اینجا و تو بر کل نکری .
کلی خوش بوی درحمام روزی ، ، رسید از دست محبوبی به دستم
بدو کفتم که مشکی یاعبیری ، ، که از بوی دل آوبز تو مستم
بکفتا من کلی ناجیز بودم ، ، ولیکن مدتی با کل نشستم
کمال همنیشین در من اثر کرد ، ، وکرنه من همان خاکم که هستم
عشق جون رونق وکمال کرفت ، ، روی عاشق کند بتنهابی
برکند همنجاش خانه دل ، ، که نبنید نکار کنبحایی
زاهم بسیتون سرخشئمه سیحاب مبکردد ، ، دل آش زبرق تیشئه مزآب مبکردد .
بیت: ما زیاران جشم یاری داشتیم ، ، خود غلط بود آبخه ما بنداشتیم
کر نورده دیده کریان منی ، ، ورداغ نهی سینه بربان منی
بهر تو مدم بر سر عالم زاده ام ، ، بازاکه زسرتا بقدم جان منی
: من نه آنم که به جور از تو بنالم حاشا ، ، بنده معتقد وجاکر دولتخواهم
جامی غم دوست را به عالم ندهى ، ، با هر که نه اوست شرح این غم ندهی
مرغ غم او به حیله شد با مارام ، ، خاموش که مرغ رام را رم ندهی
بیت: ای باد اگر به گلشن احباب بگذری ، ، زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما.
من سود أز ده ووصلت جانان هیهات ، ، هر کدائی وشه بردهء سلطان هیهات.
در قافله اى که اوست دانم نرسم ، ، این بس که رسد ز دور بانک جرسم.
از کوجه ای که آن کل بی خار بکذرد ، ، موج لطافت از سر دیوار بکذرد.
نبیند از غرور حسن آن مه بشی بای خود ، ، ، نکا هی از ترحم جون کند بر مبتلای خود .
هر جندر عشق یار بیمارم من ، ، وزکش مکش بلا ورارم من
زان عشق که بامرک نیاید آخر ، ، باشید همه کواه بزارم من.
آن شوخ که هست مأیة حسن وجمال ، ، سرنا بقدم کرشمه وغنج ودلال
از عشوه وناز سرکشهای غرور ، ، جودش بفراق ماست نجلش بوصال .
ای صبا نکهتی از کوى فلانى به من آر ، ، زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
شوقی که مرا برویت ایکنخته آند ، ، حنیجانبرکب بوست فی امنخته آند
شد عمری واز تو یک نکاهی خواهم ، ، خونهای بسی کرجه برینی ریخته ام.
این تکلف های من در شعر من ، ، کلیمنى یا حمیراى من است.
مثنوی:
آتشست این بانک ناى ونیست باد ، ، هر که این آتش ندارد نیست باد
دل کوهر وصل را نجوید جه کند ، ، در راه وصال او نبوبد جه کند
خورشید جو بر آینه تابان کردد ، ، آیینه أنا الشمس نکوید جه کند .
هر شان وصفت کاستی حق دارد ، درخود همه معلوم ومحقق دارد
در ضمن مقیدات محتاج بخوش ، از دیدن آن غنای مطلق دارد.
دامان عیان عشق باک آمد باک ، زآ لوده کی نیاز مامشتی خاک
جون جلوه کرد نظاره کی جمله خود داست ، کرما وتودر میانی بناشیم جه باک.
صبغة الله ست رنک خم هو ، رنکها بی رنک اندر زیک او.
: رسد جون نقطة آخر باول ، در انجانه ملک کنجدنه مرسل
سواد الوجه فی الدارین درویش ، ، سواد أعظم آمد بی کم وبـیش
انرا که فناشیوهء وفقر انسیت ، ، نه کشف ویقین نه معرفت نه دنیست
رفت أو زمیان همین خدا ماند ، ، خدا الفقر إذا تم هو الله آنیست.
یکى یرسید از آن کم کرده فرزند ، ، که ای روشن کهر بیر خرد مند
ز مصرش بوی بیراهن شنیدی ، ، جرا در جاه کنعانش ندیدی؟
بکفت احوال ما برق جهان است ، ، دمی بـیدا و دیکر دم نهان است
کهی بر طارم اعلا نشینیم ، ، کهی بر بشت بای خود نبینیم
اکر درویش درحالی بماندی ، ، سر دست از دو عالمم برفشاندی.
که از خرد بیخبر أست ، ، کوید عالم خیال أندر نظر آست
آرى عالم خیالی اندر نظر آست ، ، بیوسته حقیقی در وجلوه کر است.
بر جاکه وجود کرده سیر ست ، ، ای دل میدان بـیـقین که محض خبرست
هر شر زعدم بود عدم غیر وجود ، ، بس شر هه مقتضای غیر ست ای دل
بیت:
جو مبصر أز بصر نزدیک کردد ، ، بصر زا در اک أوتاریک کردد
أی در همه شأن ذات تو باک از همه شین ، ، نه در حق تو کیف تو ان کفت نه أین
أز روی تعقل همه غیر ند صنعات ، ، با ذات تو أز روی تحقق همه عین.
بیت:
کفتم این جام جهان بین بتوکی داد حکیم ، ، کفت آنزوز که این کنبد مینا مبکرد
جمله مرغان کرده ترک جیک جیک ، ، باسلیمان کشته افصح من اخبک
قصیده سرای دربار سلطان محمود و مسعود غزنوی
فرخی سیستانی
فرخی سیستانی