محفه. [ م َ / م ِف ْ ف َ ] ( ع اِ ) محفة. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. ( آنندراج ). بارگیر بی قبه. ( صراح ). ضد هودج. محافه. تخت روان. کژابه. کجاوه. حِدج. مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : و به محفه ای او را به خانه بردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ).
دل کو محفه دار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفه ناز استر سخاش.
خاقانی.
رشیدالدین وطواط را که در خدمت آباء او سن از هشتاد گذشته بود به محفه ای پیش او آوردند. ( جهانگشای جوینی ).ای ماه محفه سر فرودآر
تا حال پیادگان بدانی.
سعدی.
ان قوماً جاؤنی بعلیل به وجعالمفاصل محمول فی محفة. ( ابن البیطار ).وزیر سعید خواجه رشیدالدین را درد پا زحمت میداد، روزی در محفه نشسته بود و دو غلام ترک امرد او را برداشته پیش پادشاه می بردند. ( منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 129 ). درحال درویشان او را در محفه ای نشاندند و به طرف بخارا روان ساختند. ( انیس الطالبین ص 150 ).