گل می نهد به محفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
و محفلهای سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. ( کلیله و دمنه ).صدر و بالش ز تو آراسته در هر مجلس
دست و مسند به تو افراشته در هر محفل.
انوری.
عامه اهل بغداد نظاره آن مجمع و محفل بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 285 ). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته. ( گلستان ). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. ( گلستان ).حافظم در مجلسی ، دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم.
حافظ.
محفلی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش.
هاتف.
- محفل آرا ؛ آراینده و زینت دهنده مجلس. بزم آرا.- محفل آرائی ؛ عمل محفل آرا. بزم آرائی.
- محفل افروز ؛ روشن کننده انجمن. که سبب فروغ و روشنی و رونق انجمن شود.
- محفل افروزی ؛ عمل محفل افروز.
- محفل نشین ؛ اهل مجلس. مجلسی.
|| محل قضاء و محکمه و دیوان عدالت.( ناظم الاطباء ). محل اجتماع اهل منبر. || محل اجتماع و ازدحام. ( ناظم الاطباء ). مجلسی پُرمردم. || بزم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). محل اجتماع اهل طرب. || محل مؤانست و موافقت. || محل اتفاق و عهد و پیمان. || هنگام فراهم آمدن مردمان. ( ناظم الاطباء ).
محفل. [ م ُ ح َف ْ ف ِ ]( ع ص ) زینت دهنده. آرایش کننده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || جمعکننده. ( ناظم الاطباء ).
محفل. [ م ُ ح َف ْ ف َ ] ( ع ص ) آراسته شده. ( ناظم الاطباء ). زینت داده شده. آراسته. ( از منتهی الارب ).