محصوره

لغت نامه دهخدا

( محصورة ) محصورة.[ م َ رَ ] ( ع ص ) مؤنث محصور. رجوع به محصور شود.
- قضیه محصورة. رجوع به حصر قضایا و اساس الاقتباس ص 83 شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) مونث محصور جمع : محصورات .

پیشنهاد کاربران

محتاط. [ م ُ ] ( ع ص ) محاصره کرده. ( آنندراج ) . محصور و حصار کرده شده و احاطه شده. ( ناظم الاطباء ) .
به قضیه ای میگویند که موضوع آن کلی و اعم باشد و قابل انطباق بر کثرین داشته باشد.

بپرس