محصد
لغت نامه دهخدا
محصد. [ م ُ ص َ ] ( ع ص ) زراعت نادروده خشک شده. || رسن محکم تافته شده : حبل محصد. || مرد استواررأی : رجل محصدالرأی. ( منتهی الارب ).
محصد. [ م ُ ص ِ ] ( ع ص ) کشت آماده درو و بهنگام درورسیده. زراعتی که بهنگام درو رسد و به درو آید. || استوارکننده. || سخت تابنده ریسمان. ( ناظم الاطباء ). سخت تابنده رسن. ( آنندراج ).
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید