محصد

لغت نامه دهخدا

محصد. [ م ِ ص َ ] ( ع اِ ) داس. ( منتهی الارب ). ابزار دروگری. داس. ( ناظم الاطباء ). منجل. منگال.

محصد. [ م ُ ص َ ] ( ع ص ) زراعت نادروده خشک شده. || رسن محکم تافته شده : حبل محصد. || مرد استواررأی : رجل محصدالرأی. ( منتهی الارب ).

محصد. [ م ُ ص ِ ] ( ع ص ) کشت آماده درو و بهنگام درورسیده. زراعتی که بهنگام درو رسد و به درو آید. || استوارکننده. || سخت تابنده ریسمان. ( ناظم الاطباء ). سخت تابنده رسن. ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - زراعتی که بهنگام درو رسد و بدرو آید . ۲ - سخت تابند. رس .

فرهنگ معین

(مُ صَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - زراعت نادروة خشک شده . ۲ - ریسمان محکم تافته . ۳ - استوار، محکم .

فرهنگ عمید

داس.

پیشنهاد کاربران

بپرس