محش
لغت نامه دهخدا
محش. [ م ِ ح َش ش ] ( ع ص ، اِ ) مِحَشَّة. آتش کاو. آهنین. ( منتهی الارب ). استام. سیخ آتشکاو. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به محشة شود. || دلاور. ( منتهی الارب ). دلیر. بی باک. بهادر. ( ناظم الاطباء ). || گلیم سطبر یا گلیم که در روی حشیش نهند. و بدین معنی به فتح میم افصح است. ( منتهی الارب ). کاهدان و جوال و یا چیز دیگری که دروی حشیش و کاه نهند. ( ناظم الاطباء ). محشة. || داس علف درو. ( منتهی الارب ). داس. || زمین بسیارحشیش. گیاهناک. || فراهم آمدنگاه پلیدی مردم و ستور و جز آن. رجوع به مَحَش شود.
محش. [ م ُ ح ِش ش ] ( ع ص ) زن که بچه در شکم او خشک شده باشد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || کسی که میرود برای فراهم آوردن حشیش و کاه. || دست خشک شده و شل شده. ( ناظم الاطباء ).
محش. [ م َ ] ( ع مص ) سخت گائیدن. || نیک خوردن. || تراشیدن پوست را. || پوست برکندن از گوشت. || مجروح کردن. ( منتهی الارب ). خراشیدن. ( لغت بیهقی ). || کندن توجبه زمین و جز آنرا. || سوختن آتش پوست را. ( منتهی الارب ). سوزانیدن. ( زوزنی ). || سوزش. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید