محسوس نیستند ونگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
محسوس بود هر چه در این پنج حس آیدمحسوس مر این را دان ، معقول جز آن را.
ناصرخسرو.
ز محسوس برتر به حد و گهرز معقول کم تر به کردار و شأن.
مسعودسعد.
وصف کرد محسوس بر حس را نخست.( مصنفات باباافضل ج 2 ص 390 ).
- محسوس شدن ؛ درک و دریافته شدن توسط یکی از حواس : گفتم همی بود دل معقول وحی را
گفتا ز بهر امت محسوس شد صور.
ناصرخسرو.
گرزها و تیغها محسوس شدپیش بیمار و سرش منکوس شد.
مولوی.
- محسوس کردن ؛ قابل درک کردن. رجوع به محسوس شود.- محسوس گردیدن ؛ محسوس گشتن. محسوس شدن.
|| معلوم و معین. آشکارا. ( ناظم الاطباء ). آشکارا ( غیاث ) ( آنندراج ).
- محسوس کردن ؛ آشکارا کردن.
|| ( اصطلاح فلسفه )آنچه با حس درک شود و آن یا محسوس بالاصاله و بالذات است و یا محسوس بالعرض. محسوس بالذات آن است که محسوس باالتبعیه نباشد و محسوس بالعرض آن است که محسوس بالتبع باشد نه بالاصاله مانند احساس روشنائی و رنگ از راه بینایی که احساس بالذات است اما احساس بزرگی ، عدد، چگونگی ، شکل ، حرکت ، سکون ، قرب و بعد همه احساس بالعرض هستند یعنی همه به توسط رنگ و ضوء احساس میگردند. مؤلف المباحث المشرقیه گوید که اموری مانند بزرگی ، عدد شکل و غیره محسوس بالعرض نمی باشند زیرا محسوس بالعرض آن است که حقیقةً احساس نشود لیکن مقارن بامحسوس حقیقی باشد ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || آنچه بواسطه حواس ظاهری دریافت و ادراک شود،در مقابل معقول یعنی آنچه بواسطه قوای باطنی و عقل دریافت و ادراک گردد. ( فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی ).
- محسوس اول ؛ به چیزی گویند که در آلت حس مرتسم می شود. شیخ ابوعلی سینا گوید: محسوس اول بالحقیقت عبارت از چیزی است که در آلت حس مرتسم شده و آن را درک کنند و چنین مینماید که هرگاه گفته شود احساس کردم شیی خارجی را معنای آن غیر از آن است که بگویند در نفس احساس کردم زیرا گفتار او که گوید شیی خارجی را احساس کردم این است که صورت آن شی خارجی متمثل و مجسم شد در ذهن و معنی آنکه گوید در نفس خود احساس چیزی کردم این است که صورت نفس او متمثل شده است و از همین جهت است که اثبات کیفیات نفسانیه محسوسه در اجسام کار دشواری است. ( فرهنگ مصطلحات فلسفی سجادی از شفا ج 1 ص 297 ).بیشتر بخوانید ...