نظر میداشت اندر راه محبوب
که در ذاتش همان بوده ست محسوب.
نظامی.
- محسوب بودن از قومی ؛ در شمار آنان بودن. ازآنان بشمار آمدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).- محسوب داشتن ؛ محسوب کردن.
- محسوب شدن ؛ بشمار آورده شدن. بحساب درآمدن.
- محسوب کردن ؛ بشمار آوردن. بحساب درآوردن.
- محسوب گردیدن ؛ محسوب گشتن. محسوب شدن : و جز ضرورت قافیت رامحسوب نگردد. ( المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 30 ).
|| به خرج آمده. || خرجی که از عامل پذیرند و بحساب آرند. مقابل مردود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- محسوب بودن ؛ در محاسبه پذیرفته بودن : نامه نوشته بود، به دوستی ، با وکیلی که او را به شهر عیذاب بود که آنچه ناصر خواهد به وی دهد و خطی بستاندتا وی را محسوب بود ( سفرنامه ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 116 ).