محس

لغت نامه دهخدا

محس. [ م ُ ح ِس س ] ( ع ص )دریابنده حس و حرکت چیزی. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). دریابنده و حس کننده. || شانه کننده.( ناظم الاطباء ). قشوکننده ستور. ( از منتهی الارب ).

محس. [ م ِ ح َس س ] ( ع اِ ) قشو و شانه ستورخار. کبیچه.محسة. ( ناظم الاطباء ). شانه ستور. ( مهذب الاسماء ).

محس. [ م َ ] ( ع مص ) به دست مالیدن پوست و پیراستن آن را. ( از منتهی الارب ). دباغی کردن پوست. و اصل آن المعس به تبدیل عین به حاء است. ( از تاج العروس ). پیراهیدن پوست.

فرهنگ فارسی

بدست مالیدن پوست

پیشنهاد کاربران

بپرس