لغت نامه دهخدا
محرض. [ م ُ رَ ] ( ع ص ) سرگشته و آشفته از عشق. ( ناظم الاطباء ).
محرض. [ م ُ رِ ]( ع ص ) نعت فاعلی از احراض. بیماری گدازنده مرد را چنانکه نزدیک به مرگ رساند. || کسی که پدر فرزند ناخلف گردد. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).
محرض. [ م ُ ح َرْ رَ ] ( ع ص ) آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد. || مرد بر جای مانده که برخاستن نتواند. زمین گیر. زَمِن. حَرِض. ( از منتهی الارب ).
محرض. [ م ُ ح َرْ رِ ] ( ع ص ) برآغالنده و گرم کننده کسی را بر چیزی. ( از منتهی الارب ). برآغالاننده و تحریک کننده و به هیجان آورنده. ( ناظم الاطباء ). داعی. محرک. مشوق : و بر هر مایه دار معنی... که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم.( مرزبان نامه ص 9 ). چون از ارتکاب منکرات و محظورات مانع و زاجری ندیدند و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاءآثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه. ( جهانگشای جوینی ). || خریدار اشنان با همه بضاعت خود. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || رنگ کننده جامه با زعفران. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
بیماری گدازنده مرد را
فرهنگ معین
(مُ حَ رِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) تحریک کننده ، ورغلاننده ، مشوق . ج . محرضین .
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید