محجم
لغت نامه دهخدا
محجم. [ م ُ ج ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از احجام. رجوع به احجام شود.
محجم. [ م ُ ج َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از احجام. کسی که پس پا می شود و بازمی ایستد از کسی. ( ناظم الاطباء ). بازایستاده و پس پا شده از بیم. ( از منتهی الارب ). جبان و ضعیف القلب. ( ناظم الاطباء ). بازایستاده از بیم و خوف : گفت زندگانی ملک اسلام دراز باد اینهادر این مجلس بزرگ و این حشمت از حد گذشته از جواب عاجز شوند و محجم گردند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 21 ).
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید