محجل

لغت نامه دهخدا

محجل. [ م ُ ح َج ْ ج َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از ماده حِجل به معنی سپیدی. رجوع به حجل شود: فرس محجل ؛ اسبی که هر چهار دست و پای وی سفید باشد. ( منتهی الارب ). اسب سرخ رنگ یا سیاه که هر چهار پای او سفید باشد. ( غیاث ). اسبی که چهار دست و پای وی سپید باشد آن را محجل الاربع گویند. ( ازصبح الاعشی ج 2 ص 20 ). اسبی که دو پای وی سپید باشد محجل الرجلین گویند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 20 ). اسبی که سپیدی فقط در پای راست وی باشد محجل الیمنی خوانند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 20 ). اسبی که سپیدی در پای چپ وی باشد محجل الرجل الیسری خوانند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 20 ). و اسبی که سپیدی در دو دست و یک پای آن باشد محجل الثلاث خوانند. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 20 ) :
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن.
منوچهری.
و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد. ( سندبادنامه ص 251 ).
- اَغَرِّ محجل ؛ سپید و رخشان. پرفروغ و تابناک : مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282 ). رجوع به اَغَرّ شود.
- ضرع محجل ؛ پستان ناقه که داغ پستان بند وی سپید باشد. ( منتهی الارب ).
|| آنکه دست و پایش از اثر وضو سپید گردد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

محجل. [ م ُ ج ِ ] ( ع ص ) آنکه بند از دست چپ شتر برداشته بر دست راست وی نهد. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). کسی که بند بر دست راست شتر می نهد. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) مقید در بند .
کسی که بند بر دست راست شتر نهد

فرهنگ معین

(مَ حَ جَّ ) [ ع . ] (ص . ) اسبی که دست و پایش سفید باشد.

فرهنگ عمید

۱. اسبی که دست یا دست وپایش سفید باشد، اسب دست وپاسفید.
۲. آن که دست وپایش بر اثر وضو سفید شده است.
۳. [مجاز] پاک و پرهیزکار.

پیشنهاد کاربران

اسبی سیاه که چهار دست و پای آن سپید باشد
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن
منوچهری دامغانی
کوچولوی ناز

بپرس