محتقن
لغت نامه دهخدا
- محتقن شدن ؛ محتقن گردیدن.
- محتقن گردیدن ؛ حبس شدن. در یکجا جمع شدن. محتقن شدن : اگر شاخ بادام بوستانی ببرند و موضع بریده او را به روغن بیالایند سالها بادامهای شاخ تلخ آید ازبهر آنکه روغن منافس آن را ببندد تا حرارت و بخارات اندرآن شاخ محتقن گردد و ثمر آن را تلخ گرداند. ( قراضه طبیعیات ص 49 ).
- محتقن گشتن ؛ محتقن گردیدن.
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید