محبر

لغت نامه دهخدا

محبر. [ م ِ ب َ ] ( ع اِ ) محبرة [ م َ / م ِ ب َ رَ ]. ( منتهی الارب ). سیاهی دان. دوات. ( دهار ). دوات و مرکب دان. ( ناظم الاطباء ).

محبر. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) در بیت ذیل از منوچهری به جای مُحَبِّر آمده است به معنی خط نیکو نویسنده :
به زیر پر قوش اندر همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر خطی سیه چون خط محبرها.
منوچهری.
|| نشان کننده و علامت گذارنده. || کسی که شادی کند. ( ناظم الاطباء ).

محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( ع ص ) کسی که نیکو و آراسته میکند چیزی را. ( ناظم الاطباء ). || نیکو خط نویسنده. || آراینده سخن و شعر : و بعد چنین گوید محرر این تألیف و محبر این تصنیف. ( المعجم شمس قیس ص 1 ).

محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( اِخ ) لقب ربیعة شاعر عرب که پدرش سفیان نام داشت. ( از منتهی الارب ).

محبر. [ م ُ ح َب ْ ب ِ ] ( اِخ )لقب طفیل بن عوف غنوی شاعری از عرب. ( منتهی الارب ).

محبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] ( اِخ ) نام اسب ضراربن ازور که قاتل مالک بن نویره است. ( منتهی الارب ).

محبر. [ م ُ ح َب ْ ب َ ] ( ع ص ) کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد. || تیر نیکو تراشیده. || برد محبر؛ چادر منقش. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). راه راه. مخطط. برد مخطط. برد مخطط به دو رنگ یا خاصة مخطط به خط سیاه و زرد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : ثم علاه و شرفه بزبرالحدید و النحاس المذاب و جعل خلاله عرقاً من نحاس اصفر فصار کانه برد محبر من صفرة النحاس و سوادالحدید. ( یاقوت در صفت یأجوج و مأجوج ).
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وزحبر کاغذی به محبر نوشته اند.
نظام قاری ( دیوان ص 23 ).
محبر بجست و مخیل بخواند
حریری و شرب مقفل بخواند.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 181 ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - نیکو نویسند. خط . ۲ - آرایند. سخن و شعر: و بعد چنین گوید محرر این تالیف و محبر این تصنیف ... جمع : محبرین .
کسی که بر بدن او نشانه های گزیدگی کیکها باقی باشد

فرهنگ معین

(مُ حَ بِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - خوشنویس . ۲ - آرایندة سخن و شعر.

فرهنگ عمید

۱. کسی که چیزی را نیکو و آراسته می کند.
۲. آن که خط را زیبا می نویسد، آن که سخن یا شعر را با کلمات زیبا می آراید.

پیشنهاد کاربران

بپرس