- لامحال ومحاله ؛ چار و ناچار :
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
- لامحالة منه ؛ نیست چاره ای از آن. ( منتهی الارب ). لابد و ناچار. ( ناظم الاطباء ).محالة. [ م َ ل َ ] ( ع اِ ) چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ).
محالة. [ م ُ حال ْ ل َ] ( ع مص ) فرود آمدن با کسی. ( از منتهی الارب ). با کسی فرود آمدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || هم منزل شدن با کسی. ( از منتهی الارب ).