محاله


مترادف محاله: توانایی، قدرت، مهارت، چاره

لغت نامه دهخدا

( محالة ) محالة. [ م َ ل َ ] ( ع اِ ) دولاب و چرخ کلان چاه. ج ، محال ، محاول. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ؛ ح ول ). منجنون یعنی چرخ بزرگ چاه. بکره بزرگ. بکره. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).چرخ دلو بزرگ. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ). || استخوان پشت مازه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) ( منتهی الارب ذیل ح ول ). مهره پشت شتر. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ). پشت مهره. ( مهذب الاسماء ). ج ، محال. جج ، مُحُل. ( منتهی الارب ). || حیله. ( منتهی الارب ذیل ح ول ).
- لامحال ومحاله ؛ چار و ناچار :
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
- لامحالة منه ؛ نیست چاره ای از آن. ( منتهی الارب ). لابد و ناچار. ( ناظم الاطباء ).

محالة. [ م َ ل َ ] ( ع اِ ) چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ).

محالة. [ م ُ حال ْ ل َ] ( ع مص ) فرود آمدن با کسی. ( از منتهی الارب ). با کسی فرود آمدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || هم منزل شدن با کسی. ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

فرود آمدن با کسی

پیشنهاد کاربران

بپرس