مجود
لغت نامه دهخدا
مجود. [ م ُ ] ( ع مص ) به سیری و فراخی رسیدن شتر. ( آنندراج ). در چراگاه بسیار افتادن شتران و به سیری و فراخی رسیدن. مَجد. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به مجد شود.
مجود. [ م ُ ج َوْ وِ ] ( ع ص ) خوشنویس. ( ناظم الاطباء ). خوشنویس. خطاط. خوش خط. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : قال الذهبی کان فی هذاالعصر رأس الاشعریة ابواسحاق الاسفراینی... و رأس المجودین ، ابن البواب. ( تاریخ الخلفاء سیوطی ص 276، یادداشت ایضاً ). || دانا. || نیک. || دوستدار علم و ادب و بلاغت و فصاحت. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || فصیح و بلیغ و زبان دان. ( ناظم الاطباء ). || سراینده. || کسی که قرآن مجید را نیک بخواند. || اداکننده وجه نقد. || اسب تیزرو. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).
مجود. [ م ُ ج َوْ وَ ] ( ع ص ) نیک ساخته شده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به تجوید شود. || نیک کرده شده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || روشن. خوانا ( نوشته ). ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || هلاک شده از محبت و عشق. || پر از آرزو. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید