مجمره. [ م ِ م َ رَ / رِ] ( ع اِ ) ظرفی است که در هیاکل برای آتش و بخور استعمال می شد. ( قاموس کتاب مقدس ). بخوردان. عودسوز. مجمر. مجمرة. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
مجمره را آتش لطیف بر افروخت
عود به پروار بر نهاد و همی سوخت.
دقیقی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمره سیمین... ( نصیحةالملوک غزالی چ همایی ص 29 ). به یک دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمره ای دارد وبخور می سوزد و آفتاب را می پرستد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 127 ).یاسمن تازه داشت مجمره عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار.
خاقانی.
بسوز مجمره دین بلال سوخته عودبه عود سوخته دندان سپیدی اصحاب.
خاقانی.
چون دعا را گزارشی سره کرددم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی.
بویی از مجمره عشق بری باده از چهره دلدار کشی.
عطار.
مطرب مجلس بساز زمزمه عودخادم ایوان بسوز مجمره عود.
سعدی.
گاه چون عود بر آتش دل سنگم می سوخت گاه چون مجمره ام دود به سر بر می شد.
سعدی.
صبحگاهی که صبا مجمره گردان باشدگل فرو کرده بدان مجمره دندان باشد.
سلمان ساوجی ( از آنندراج ذیل مجمره سوز ).
رجوع به مجمر و مجمرة شود.- مجمره نقره پوش ؛کنایه از دنیا و عالم است. ( برهان ). مجمر نقره پوش.
مجمره. [ م ِ م َ رَ / رِ] ( اِخ ) نام صورت دوازدهم از صور چهارده گانه فلکی جنوبی قدما و آن را نفاطه نیز گویند. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). نام صورتی ازصور فلکیه از ناحیه جنوبی که بر مثال بوی سوزی توهم شده است و کواکب آن هفت است. ( جهان دانش ، یادداشت ایضاً ). یکی از صور جنوبی فلک مرکب از هفت کوکب که در جنوب دم صورت عقرب جای دارد و به صورت آتشدانی تخیل شده ، سه کوکب از قدر سوم دارد. ( یادداشت ایضاً ).