مجزوم
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] قطعی، باقطعیت.
۳. [قدیمی] قطع شده، بریده.
پیشنهاد کاربران
در زبان عربی به ساکن کردن و برداشتن "ن" از آخر فعل " مجزوم کردن " گفته می شود
عموما در ساخت افعال" امر " و" نهی" این اتفاق می افتد
عموما در ساخت افعال" امر " و" نهی" این اتفاق می افتد
در طب: جزامی، دچار بیماری جزام
هو
با سلام، مقطوع و بریده شده، و به معنی تعیین کرده شدن.
سپاس
با سلام، مقطوع و بریده شده، و به معنی تعیین کرده شدن.
سپاس