مجزوم

لغت نامه دهخدا

مجزوم. [ م َ ] ( ع ص ) مقطوع و بریده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || یقین کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). جزم شده. یقین کرده شده. || حرف ساکن که دارای جزم باشد. ( ناظم الاطباء ). ( در نحو عربی ) صاحب جزم. جزم دار. کلمه ای که حرف آخر آن نه نصب و نه جر و نه رفع دارد. که حرکت ندارد.( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به جزم شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - تعیین کرده شده . ۲ - ساکن شده . ۳ - کلمه ای که حرف آخر آن ساکن باشد .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - ساکن شده . ۲ - بریده شده . ۳ - یقین کرده شده .

فرهنگ عمید

۱. (ادبی ) در نحو عربی، کلمه ای که حرکت حرف آخر آن ساکن باشد.
۲. [قدیمی] قطعی، باقطعیت.
۳. [قدیمی] قطع شده، بریده.

پیشنهاد کاربران

در زبان عربی به ساکن کردن و برداشتن "ن" از آخر فعل " مجزوم کردن " گفته می شود
عموما در ساخت افعال" امر " و" نهی" این اتفاق می افتد
در طب: جزامی، دچار بیماری جزام
هو
با سلام، مقطوع و بریده شده، و به معنی تعیین کرده شدن.
سپاس

بپرس