مجزا کردن


مترادف مجزا کردن: جدا کردن، سوا کردن، جداجدا کردن، جزء جزء کردن

معنی انگلیسی:
disconnect, fence, seclude, segregate, separate, immure, insulate, sequester

مترادف ها

knock down (فعل)
گیج کردن، مجزا کردن، با ضربت بزمین کوبیدن، سخت زدن

divide (فعل)
جدا کردن، تقسیم کردن، بخش کردن، طبقه بندی کردن، پخش کردن، مجزا کردن، سوا کردن، قسمت کردن

separate (فعل)
جدا کردن، تفکیک کردن، مجزا کردن، سوا کردن

segregate (فعل)
جدا کردن، مجزا کردن، تبعیض نژادی قائل شدن

decollate (فعل)
سر بریدن، گردن زدن، مجزا کردن، ورق ورق کردن، بی سر کردن

isolate (فعل)
مجزا کردن، سوا کردن، منفرد کردن، در قرنطینه نگاهداشتن، تنها گذاردن، عایق دار کردن

disassemble (فعل)
مجزا کردن، پیاده کردن، سوا کردن، به هم ریختن

insulate (فعل)
جدا کردن، مجزا کردن، بصورت جزیره دراوردن، عایق کردن، روپوش دار کردن، با عایق مجزا کردن

disassociate (فعل)
جدا کردن، مجزا کردن، همکاری نکردن، از همکاری دست کشیدن

draw off (فعل)
کاستن، جدا کردن، کم کردن، مجزا کردن، دور کردن از

excide (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، مجزا کردن

seclude (فعل)
جدا کردن، مجزا کردن، منزوی شدن، منزوی کردن، گوشه انزوا اختیار کردن

فارسی به عربی

جزیرة , خصص
منفصل

پیشنهاد کاربران

بپرس