مجروح کردن


مترادف مجروح کردن: زخمی کردن، زخم زدن، زخم دار کردن، جریحه دار کردن، فگار کردن، آزردن، آزرده خاطر کردن، آسیب رساندن، صدمه زدن

متضاد مجروح کردن: التیام بخشیدن

برابر پارسی: خَستن

معنی انگلیسی:
to wound, [fig.] to injure

لغت نامه دهخدا

مجروح کردن. [ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خستن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). خسته کردن. زخم زدن. زخمی کردن :
جنازه تو ندانم کدام حادثه بود
که دیده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح.
کسائی.
گر ز سقف خانه چوبی بشکند
بر تو افتدسخت مجروحت کند.
مولوی.
خلقی به تیغ غمزه خونخوار و لعل لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی.
سعدی.
هر روز باد می برد از بوستان گلی
مجروح می کند دل مسکین بلبلی.
سعدی.

فرهنگ فارسی

خسته کردن

مترادف ها

sore (فعل)
مجروح کردن

wound (فعل)
زخم زدن، مجروح کردن، خلیدن

lacerate (فعل)
ازردن، پاره کردن، دریدن، مجروح کردن

فارسی به عربی

جرح , مزق

پیشنهاد کاربران

خستن. [ خ َ ت َ ] ( مص ) مجروح کردن . ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) ( انجمن آرای ناصری ) . مجروح ساختن. ریش کردن. زخمی کردن. خراشیدن که موجب مجروح کردن شود. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
...
[مشاهده متن کامل]

اگر علم را نیستی فضل پر
بسختی بخستی خردمند خر.
ابوشکور بلخی ( از تحفةالملوک ص 14 ) .
همی کند موی و همی خست دست
پر از غم همی بود بر سان مست.
فردوسی.
بکند و میان را بگیسو ببست
بناخن گل ارغوان را بخست.
فردوسی.
درآتشکده آب در بستمی
تن موبدان را همی خستمی.
فردوسی.
بزلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان.
فرخی.
خوی هر کس از گوهر تن بود
ز گل بوی و از خار خستن بود.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
گهی ریخت خون و گهی کشت مرد
گهی خست پیل و گه انگیخت گرد.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
از آنسان همه دشت سر بود و دست
گرفتند بسیار و کشتند و خست.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
دل در شکمش به تیر برهان
هر چند نخواستی تو خستم.
ناصرخسرو.
گر نیست مراد خستن دستت
زین باغ بسند[ ه ] کن به دیداری.
ناصرخسرو.
پای ترا خار تو خسته ست و نیست
پای ترا درد جز از خار خوینی.
ناصرخسرو.
نبیند چشم ناقص جنت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش.
ناصرخسرو.
خلق اگر از تو خست ناگه خار
تو گل خویش از او دریغ مدار.
سنائی ( حدیقه ص 572 ) .
باری بگویید که سبب کشتن و خستن ما چیست. ( سندبادنامه ص 83 ) .
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خسته پیکان من آخرتو کجایی.
خاقانی.
خست بزخم حسام گرده گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار.
خاقانی.
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند.
خاقانی.
گه آن مغز این را بمنقار خست
گه این بال آن را بناخن شکست.
نظامی.
زخم برداشتند و خستندش
دزد پنداشتند و بستندش.
نظامی.
هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کجرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن جانهای پاک.
مولوی.
بناز وصل پروردن کسی را
خطا باشد به تیغ هجر خستن.
سعدی ( طیبات ) .
گرت بگوشه چشمی نظربود به اسیران
دوای درد من اول که بیگناه بخستی.
سعدی.
اگر پالهنگ از کفت در گسیخت
تن خویشتن خست و خون تو ریخت.
سعدی.
دل دردمند ما را که اسیر تست یارا
بوصال مرهمی نه چو به انتظار خستن.
سعدی ( بدایع ) .
نخس ؛خستن سرین یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن. ( منتهی الارب ) . || مجروح شدن. ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) ( شرفنامه منیری ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . ریش برداشتن. زخمی شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزندجایی شود دوردست.
فردوسی.
بقلب اندرون شاه مکران بخست
بزوبین و زان خستگی هم برست.
فردوسی.
نبد لشکرش زان ما صد یکی
نَخَست از دلیران او کودکی.
فردوسی.
سپهبد سوی ترکش آورد چنگ
کمان را بزه کرد و تیر خدنگ
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست.
فردوسی.
|| خراشیدن. خراش دادن سنگ و امثال آن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بسر بر ز گرد سپه ابر بست
به نیزه دل سنگ خارا بخست.
فردوسی.
گوهر او چون دل سنگی بخست
سنگ چرا گوهر او را شکست.
نظامی.
|| سفتن. ( ناظم الاطباء ) . || طعن. ( دهار ) . نیزه زدن :
چو با نیزه کردی بگردون نگاه
بخستی بنوک سنان روی ماه.
فردوسی.
گر ناوک سحرگه من کارگر شدی
شک نیستی که گرده گردون بخستمی.
خاقانی.
|| رخنه کردن. || خلیدن. ( ناظم الاطباء ) . تیر در چیزی انداختن تا در آن نشیند :
و آن عیار تیر برگرفت و به بوریا اندرخست از بیرون و هر تیری که خراسانی انداختی از آن توبره بر زمین افتادی و آن عیار برگرفتی و بر بوریا خستی تا خراسانی را تیر نماند. ( ترجمه تاریخ طبری ص 514 ) .
ز تیرش خسته شد ویس دلارام
وزان خستن برآمد هر دو را کام.
( ویس و رامین ) .
خدنگ درد فراق اندرون سینه خلق
چنان بخست که در جان نشست سوفارش.
سعدی.
|| بیمار شدن. دردمند شدن. ( از ناظم الاطباء ) . || بیمار کردن. دردمند کردن :
هر کش تف سموم بیابان ظلم خست
عدل از شفای برکه کوثر نکوترست.
خاقانی.
|| فرسوده کردن. از بین بردن :
دهر نفرسود و بفرسودمان
تا چه مرادش بود از خستنم.
ناصرخسرو.
|| شکسته شدن. ( از ناظم الاطباء ) . || شکستن :
به خوزستان درآمد خواجه سرمست
طبرزد می ربود و قند می خست.
نظامی.
|| دریدن. شکافتن. پاره پاره کردن. || حمله کردن. || متصل ساختن. || ترسیدن. هراسیدن. || مهمیز زدن. ( ناظم الاطباء ) . || آزرده شدن. ناراحت شدن. غمین شدن :
ز گفتار او گیو را دل بخست
که بردی به رستم بدینگونه دست.
فردوسی.
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست.
فردوسی.
بخستم ز سهراب و اسفندیار
نشستم بر این باره راهوار.
فردوسی.
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست.
فردوسی.
برین جایگه بر ز چنگم بجست
دل و جانم از جستن او بخست.
فردوسی.
دشمنان را از آن همی دل خست.
مسعودسعد.
|| آزرده کردن. ناراحت کردن. غمین کردن :
بدست دیودادی دل خطا کردی
به دست دیو جان خویش را خستی.
ناصرخسرو.
شب بسر برد بمی دادن و بنشست و نخفت
دل من خست که بنشست و نخفت آن دلبر.
فرخی.
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند کل
سائلان و زائران را پشت خفت و دل شکست
تاج خود در عمرو خود روزی چو عمرو و زید عصر
زایری را در نبست و سائلی را دل نخست.
سوزنی.
چنان بود یزدان پرست و درست
که هرگز بخستن دل کس نسخت.
( گرشاسب نامه ) .
شهنشه که بازارگان را بخست
در خیر بر شهر و لشکر به بست.
سعدی ( بوستان ) .

بپرس