مجدر

لغت نامه دهخدا

مجدر. [ م ُ ج َدْ دَ ] ( ع ص ) آبله زده. ( دهار ). آبله برآمده. ( مهذب الاسماء ) ( از اقرب الموارد ). چیچک برآورده. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چیچک برآورده و آنکه آبله در آبله داشته باشد. ( آنندراج ). آبله رو. آبله نشان. آبله ناک. آبله دار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || دارای نقش و شکل آبله :
خاک درت از سجده احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 28 ).
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
و ز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش.
خاقانی.
بر این سیاقت و هیأت چون حضرت با شکوه و هیبت او را که مجدر شفاه و معفر جباه شاهان نامدار است مطالعت افتاد. ( جهانگشای جوینی ). || مجازاً به معنی منقش ، این صیغه اسم مفعول است از تجدیر مأخوذ از جَدَر که به معنی نشان گزیدن شتر که بر گردن شتر و خر باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ).

مجدر. [ م ُ دَ ] ( ع ص ) زمین جدرناک و آن گیاهی است که در ریگ روید. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). جایی که در آن گیاه جدر فراوان باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || جایی که در آن مردمان را چیچک فرا گیرد. ( ناظم الاطباء ).

مجدر. [ م َ دَ ] ( اِخ ) دهی از دهستان گیوی است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 669 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).

فرهنگ فارسی

آبله دار، آبله رو، کسی که آبله در آورده
( اسم ) ۱ - آنکه دچار آبله شده آبله رو آبله دار . ۲ - بشکل صورت آبله دار .
دهی از شهرستان هرو آباد

فرهنگ معین

(مُ جَ دَّ ) [ ع . ] (اِمف ) ۱ - آبله رو، آبله دار. ۲ - به شکل صورت آبله دار.

فرهنگ عمید

کسی که آبله درآورده، آبله دار، آبله رو.

مترادف ها

pockmarked (صفت)
مجدر

pocky (صفت)
زشت، مجدر، ابلهای، وابسته به ابله

پیشنهاد کاربران

بپرس