خاک درت از سجده احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 28 ).
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش و ز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش.
خاقانی.
بر این سیاقت و هیأت چون حضرت با شکوه و هیبت او را که مجدر شفاه و معفر جباه شاهان نامدار است مطالعت افتاد. ( جهانگشای جوینی ). || مجازاً به معنی منقش ، این صیغه اسم مفعول است از تجدیر مأخوذ از جَدَر که به معنی نشان گزیدن شتر که بر گردن شتر و خر باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ).مجدر. [ م ُ دَ ] ( ع ص ) زمین جدرناک و آن گیاهی است که در ریگ روید. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). جایی که در آن گیاه جدر فراوان باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || جایی که در آن مردمان را چیچک فرا گیرد. ( ناظم الاطباء ).
مجدر. [ م َ دَ ] ( اِخ ) دهی از دهستان گیوی است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 669 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).