مجال

/majAl/

مترادف مجال: امکان، حوصله، زمان، فرصت، وقت، جولانگاه، عرصه، میدان، توان، جا، محل

برابر پارسی: یارا، زمان، پروا، توانایی

معنی انگلیسی:
opportunity, leisure, vantage, breathing room, breathing space, chance, toehold

لغت نامه دهخدا

مجال. [ م َ ] ( ع اِ ) جولانگاه یعنی میدان. ( منتهی الارب ). جای جولان کردن که میدان باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ). موضع جولان. ( از ذیل اقرب الموارد ). جولانگاه و محل جولان و میدان و عرصه. ( ناظم الاطباء ). فراخ و تنگ از صفات اوست و با لفظ دادن و دیدن و یافتن و بودن متداول. ( آنندراج ) :
ز شاهان و بزرگان و جهانداران او راست
به هر فضلی دستی و به هر فخر مجالی.
فرخی.
ضحکه رایا رب مجال این سپهر سفله بین
سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر.
مسعودسعد.
نیست انصاف را مجال توان
عدل را قوت حمایت نیست.
مسعودسعد.
مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گرد گرد او مجال.
امیرمعزی.
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو باد
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال.
امیرمعزی.
تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال.
امیرمعزی.
تو می خواهی که کسی دیگررا در خدمت شیر مجال نیفتد. ( کلیله و دمنه ).
دریغ تنگ مجال است و بر نمی آید
که راندمی به ثنای خلیفه سحر حلال.
خاقانی.
که زمانه هم از تو نالان تر
که کرم را در او مجال نماند.
خاقانی.
تا همگنان را در اکناف مخارم و اعطاف مآکم آواره گردانید و مجال سوار و پیاده بازداد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 323 ). کس را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 436 ). کاری که از مجال وسع من بیرون است و از قدر امکان من افزون پیش نگیرم. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 253 ).
بد مجالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست.
مولوی.
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ.
سعدی ( گلستان ).
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش.
سعدی ( گلستان ).
عرصه دنیا مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد.
سعدی.
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چه خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول.
سعدی.
دور از هوای نفس ،که ممکن نمی شود
در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست.
سعدی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

محل جولان، جای جولان کردن، جولانگاه
( اسم ) ۱ - محل جولان جولان گاه : ضحکه را یارب مجال این سپهر سفله بین سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر . ( مسعود سعد ) ۲ - فرصت . یا بی مجال . بدون داشتن وقت و فرصت : گوشه ای خالی شد و او با عیال رفت آنجا جای تنگ و بی مجال . ( مثنوی )
مجله

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جولانگاه . ۲ - فرصت .

فرهنگ عمید

۱. فرصت.
۲. [قدیمی] محل جولان، جای جولان کردن، جولانگاه.
* مجال دادن: (مصدر لازم ) فرصت دادن، وقت دادن.
* مجال داشتن: (مصدر لازم ) وقت داشتن، فرصت داشتن.

گویش مازنی

/mejaal/ زمان فرصت

واژه نامه بختیاریکا

( مِجال ) مَجال؛ وقت

جدول کلمات

یارگی

مترادف ها

chance (اسم)
تصادف، پا، فرصت، شانس، بخت، مجال

opportunity (اسم)
فرصت، مجال، موقع، دست یافت

leisure (اسم)
فرصت، مجال، اسودگی، تن اسایی، فراغت، وقت کافی

excellent opportunity (اسم)
مجال

lucky chance (اسم)
مجال

فارسی به عربی

راحة , غرفة , فرصة , وقت

پیشنهاد کاربران

دم، دمان، زمان
مجال به گویش بختیاری یعنی موقع، زمان مثل دیر مجال یعنی دیر موقع یا هر مجال یعنیهر زمان
یارگی
ریشه مجال جال است که در اجالتا هم دیده میشود اما می پردازیم به ریشه یابی آن
اگر جال را از جولان بدانیم جال همان جول فارسیست و واژگان عجول و تعجیل و . . از آن ساخته شده اند . جول را گودال میدانیم و گویا از همین رو به کسی که عجله داشت و تو گودالی می افتاد میگفتند جول افتاد یعنی در عمقی افتاد و واژه جول است = عمیق است می باشد و اینکه در واژه جلو یا جولو میتوان باز هم دریافت که جلو افتادگی همان شتابان رفتار کردن بوده و پس افتادن آهسته رفتار کردن که در زبان لاتین هم past به چم گذشته یا پس افتاده چمیده می شود و میتوان دریافت ع. ج. ل از جول و جول از گود یا گول فارسی آمده چرا گول چون به هرکسی که فردی را فریب میداد میگوییم گول خورده است = به چاله افتاده و این همان گود بودن است که با دگردیسی از گود به ریختهای زیر با چمهای گوناگون کاربرد یافته.
...
[مشاهده متن کامل]

گود - > جود
گود - > گول - > مثل گول = فریب یا دوگوله = مغز
گود - >گال - > مثل گالان لاتین
جول - >جولو - >جلو
ریشه ع. ج. ل فارسیست
جولانگاه = مکان فرصت و شتاب ( دقت کنید مکان شتاب ) پس جول یا جلو همان شتاب زدگی بوده که بعدها به کسی که شتاب بیشتری داشته به کاربرد امروزی جلو افتاده میگفتند

زمینه
مدت:زمان
مجال= حوصله، تحمل
فرصت ، درنگ
فرصت - وقت
یارگی، امکان، حوصله، زمان، فرصت، وقت، جولانگاه، عرصه، میدان، توان، جا، محل
استفاده از فرصت

فرصت. درنگ . صبر
فرصت
اجازه دادن
یارگی

این واژه عربی است و پارسی آن این واژه هاست: پَرپَن ( سنسکریت: پَروَن ) ، دِلیپ ( کردی: ده لیفه )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٦)

بپرس