مج. [ م َج ج ] ( ع مص ) آب از دهن بینداختن و جز آن. ( زوزنی ). شراب یا خدو انداختن از دهن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). شراب و جز آن را از دهن بیرون انداختن. ( از اقرب الموارد ).
مج. [ م ُج ج ] ( ع اِ ) خجکهای انگبین بر سنگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ازناظم الاطباء ). نقطه های عسل بر روی سنگ. ( از اقرب الموارد ). || جوجه کبوتر مانند «بُج » و ابن درید گوید چنین گمان کنند، و من صحت آن را نمی دانم. ( از اقرب الموارد ).
مج. [ م َ ] ( اِ ) به معنی ماج است که راوی و روایت کننده باشد. ( برهان ) ( ازناظم الاطباء ). ظاهراً به مناسبت اسم راوی رودکی این معنی را ساخته اند.( حاشیه برهان چ معین ذیل ماج ). و رجوع به ماده بعد شود. || ماه را نیز گفته اند که به عربی قمر خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ). ماه و قمر. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به ماج شود. || ( ص ) از اتباع «کج » هم هست که نقیض راست باشد همچو «کج و مج » و مهمل «کج » نیز هست. ( برهان ). از اتباع کج هم هست. ( آنندراج ). از اتباع کج و به معنی آن. ( ناظم الاطباء ).
مج. [ م َ ] ( اِخ ) نام شاعری بوده است راوی رودکی. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 72 و 73 ). نام راوی شعر رودکی شاعرهم بوده. ( برهان ). نام راوی رودکی... و رشیدی گوید این مخفف مجد است و در قدیم شایع بوده . ( آنندراج ). ماج یعنی راوی رودکی. ( فرهنگ رشیدی ) :
ای مج کنون تو شعر من از برکن و بخوان
از من دل و سگالش ، وز تو تن و زبان.
رودکی ( از فرهنگ رشیدی ).
تا مدحت او خواندی و گفتی ز شرف کواستاد سخن رودکی و راوی او مج.
شمس فخری.
و رجوع به ماج شود.مج. [ م ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان کیذقان است که در بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع است و 582 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
مج. [ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان اردمه است که در بخش طرقبه شهرستان مشهد واقع است و 462 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).