مثم
لغت نامه دهخدا
مثم. [ م ِ ث َم م ] ( ع ص ) نیک محض. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || کسی که پاسبانی می کند و نگهبانی می نماید آن را که محافظ ندارد. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کسی که اصلاح و مرمت کند کاری را که مردم از آن عاجز باشند.( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). کسی که توانایی میدهد به منافع مردمان ضعیف. ( ناظم الاطباء ). || آن که میدهد شتر خود را به کسی که ستوری برای سواری و حمل بار خود ندارد. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آنکه می روبد و جمع می کند از خوب و بد همه را. ( ناظم الاطباء ).
- رجل مثم مِقَم ؛ مردی که همه طعام جید و ردی را بخورد. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). مردی که می خورد همه چیز را. ( ناظم الاطباء ).
مثم. [ م ُ ث ِم م ] ( ع ص ) مردی که پیری در وی ظاهرشده باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از جانسون ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
ملامت کردن
نکوهش کردن
تو بگویی فال بد چون می زنی
پس تو ناصح را مثم می کنی
✏ �مولانا�
نکوهش کردن
تو بگویی فال بد چون می زنی
پس تو ناصح را مثم می کنی
✏ �مولانا�