متواصل

لغت نامه دهخدا

متواصل. [ م ُ ت َ ص ِ ] ( ع ص ) پیوستگی کننده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). پیوسته و به یکدیگر بند کرده شده و پیوسته و متصل با دیگری. و رجوع به تواصل شود. || رسیده. || بیرون آمده. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بهم رسنده بیکدیگر پیوندنده جمع : متواصلین . ۲ - پیوسته متوالی : ترا اسباب این سعادت جمله متکامل است و امداد این دولت متواصل ...

فرهنگ معین

(مُ تَ ص ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - به هم رسنده . ۲ - پیوسته ، متوالی .

فرهنگ عمید

به هم رسنده، به یکدیگرپیوسته.

پیشنهاد کاربران

بپرس