متن رساله ی نبض

پیشنهاد کاربران

ویرایش از علی محمد عالیقدر sayogine@yahoo. com
سپاس مر آفریدگار را؛ و ستایش مر او را؛ و درود بر پیغامبر گزیده و اهل بیت و یاران او. فرمان عضدالدین، علاء الدوله و قاهرالامة و تاج الملة، ابوجعفر حسام امیرالمؤمنین، کرم الله مثواه و برد مضجعه به من آمد که اندر باب دانش رگ کتابی کن جامع که همه ی اصل ها اندر وی بود به تفضیل. پس فرمان را پیش گرفتم و به اندازه ی طاقت و دانش خویش، این کتاب را به زبان پارسی چنان که فرمان بود و بر توفیق ایزد، معونت کردم و از وی یاری خواستم. امیدوارم که به دولت چنین توفیق، یاری یابم.
...
[مشاهده متن کامل]

فصل اول
اندر همه ی اصل های او
بباید دانست که آفریدگار که حکمت، وی داند، و مر دانشجویان را از آن اندکی آگاهی داده است، چهار گوهر اصل اندر این عالمِ او که زیر آسمان است، بیافرید: یکی آتش و یکی هوا و یکی آب و یکی خاک تا از ایشان به کم و بیشی آمیزش، چیزهای دیگر آفریند؛ چون: ابر و باران و سنگ و گوهر که گداختن پذیرد؛ و گوهر روینده و گوهر شناسنده به حس و گوهر مردم. هر یکی را وزنی دیگر از این چهار گوهر اصل و آمیزش دیگر گونه؛ و آتش را گرم آفرید و از خشکی بهره داد؛ و هوا را تر آفرید و از گرمی بهره داد؛ و آب را سرد آفرید و از تری بهره داد؛ و خاک زمین را خشک آفرید و از سردی بهره داد. معتدل آمیزشی از این چهار، آنِ مردم بود؛ و مردم را از گردآمدنِ سه چیز آفرید: یکی تن که وی را به تازی بدن خوانند؛ و جسد دیگر جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند.
جسد کثیف است و روح، لطیف؛ و نفس، چیزی است بیرون از این گوهرها؛ و لطیفی وی، جز لطیفی روح است که معنی لطیفی روح، تنگ است و باریک گوهری و روشن سرشتی؛ چنان که هوای روشن؛ و لطیفی دیگر است که اندر این تنگی به کار نیاید و مانند است به لطیفیِ سخن و لطیفیِ معنی؛ و آفریدگار، تن را از اندام ها ساخت و اندام ها را از کثافت خلط ها؛ و اما روح را از لطافت و بخار اخلاط آفرید؛ و خلط ها چهارند: یکی خون پاکیزه چون اصل؛ و دیگر، بلغم که نیم خون است و خون نارسیده است؛ و سیوم صفرا که کفک خون است؛ و چهارم سودا که دُردی و ثقل خون است.
این چهار را از آن چهار گوهر پیشین آفرید. به آمیزش ها و وزن های مختلف. باز از این چهار هم به آمیزش ها و وزن های مختلف، اندام های مختلف آفرید. یکی را خون بیش تر؛ چون گوشت؛ و یکی را سودا بیش تر؛ چون استخوان؛ و یکی را بلغم بیش تر؛ چون مغز؛ و یکی را صفرا بیش تر؛ چون شُش؛ و جان را نیز از لطیفیِ این خلط ها آفرید.
هر جانی را وزنی و آمیزشی دیگر و زایش؛ و پرورش اصل جان، اندر دل است؛ و جایگاهش دل و شریان هاست؛ و از دل به میانجی شریان ها، به اندام های دیگر شود. نخست به اندام های رئیس؛ چون مغز و چون جگر؛ چون اندام های منی؛ و از آن جا به دیگر اندام ها شود؛ و به هر جای، طبع روح دیگر شود تا اندر دل به غایت گرمی بود؛ و طبع آتش و لطافت صفرا بر وی غلبه دارد. پس آن بهره ای که از وی به مغز شود تا مغز به او زنده باشد و فعل های خویش بکند، سردتر و ترتر شود؛ و اندر آمیزش وی، لطافت آبی و بخار بلغم بیش تر افتد؛ و آن بهره که به جگر شود تا جگر به وی زنده باشد و فعل های خویش بکند، نرم تر و گرم تر و به حس تر تر شود؛ و اندر آمیزش او، لطافت هوا و بخار خون، بیش تر شود؛ و بالجمله روح های اصلی چهارند:
یکی روح حیوانی که اندر دل بود؛ و وی اصل همه ی روح هاست؛ و دیگر، روح نفسانی ـ به لفظ پزشکان ـ که اندر مغز بوده و سیوم روح طبیعی ـ به لفظ پزشکان ـ که اندر جگر بود. چهارم، روح تولید؛ یعنی زایش که اندر خایه بود؛ و این چهار روح ها، میانجی هااند میان نفس به غایت پاکی و تن به غایت کثیفی؛ و قوت های نفس چون قوه ی حس و قوه ی جنبش و دیگر قوت ها، به میانجی روح به همه ی اندام ها رسد؛ و علم رگ که علم نبض خوانند، علم حال روح است و علم آب که علم تفسره خوانند، علم حال خلط هاست؛ و بیش ترِ دلیل بودن نبض، بر حال دل است؛ زیرا که دل جایگاه روح است؛ و بیش ترِ دلیل بودن آب، بر حال جگر است؛ زیرا که جگر جایگاه زایش خلط هاست.
فصل دوم
اگر تن حیوان چنان بودی که از وی چیزی جدا نشدی و متحلل بگشتی و نیالودی پالودنی دیداری و نادیداری، حیوان را غذا نبایستی؛ که غذا به دل آن است که از وی همی پالاید؛ و هرگاه ]گاهی[ که اتفاق افتد که کم پالاید یا از کمیِ گرما یا از کمیِ حرکت خاصه یا سختی پوست؛ چنانکه مار به زمستان غذا نیابد؛ و هر گه که اندر تن حیوانی بلغم بسیار گرد آید از پس باز خوردن و زیانش نکند از قوت طبع، وی به زمستان اندر سوراخ به کمیِ حرکت بِزیَد ]زندگی کند[ بی غذا از بیرون؛ زیرا که به اندرون تن، غذا دارد که این بلغم پخته شود و خون گردد؛ و اگر کسی گوید که: پیدا بود که اندر تن حیوانی، بلغم چند تواند بودن؟ و هر روز غذای حیوانی بسیار باید. جوابش آن است که این غذا که از بیرون به حیوان رسد، نه همه به کار شود و غذای حقیقی گردد؛ و از آن جا به تن، اندکی شود؛ و این غذا که از بلغم آید، آن بود که بلغم به جمله غذا گردد.
پس این شمار با آن شمار، راست نیاید؛ پس تن حیوان را الا به چنین حال، غذا می باید تا به دل پالایش شود یا کثافت تن. روح که لطیف است و جنبنده، اولی تر که پالایش و تحلل وی بیش تر و زودتر بود و پیوسته تر و زودتر یابد و ناصبوری وی بیش تر بود؛ و هرگاه غذا آمد از بیرون، فضله و ثفل را حاجت به دفع و جدا کردن افتد و فضله، روح لطیف گرمِ بخاری دودی بود، باید که او را از روح دور کرده آید ساعت به ساعت که روح نازک است آن؛ صبوری نتواند کردن به آمیزش بد؛ و پلید از فضله ی خویش، پس باید که زود جدا شود.
در روح را سببی دیگر است که او را جوشان و افروزان است اندر دل و شریان ها. اگر هوای سرد به او نرسد، از اعتدال اندر گذرد و متحلل شود. پس هوای سرد، او را معتدل و بسته دارد؛ و همچنان که آب، مر غذای تن را اندر تن براند و فضله ها را از تن بشویاند و بیرون برد، هوا، غذای جان را از بیرون و اندرون . . .