- متلاشی شدن ؛ پراکنده و از هم پاشیده شدن.از هم ریختن. از هم فروریختن. داغان شدن. فرو ریختن. وارفتن. منفسخ شدن. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). از هم پاشیدن. مضمحل شدن : و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. ( سندبادنامه ص 5 ). همه به یک لطمه از موج بحر او متلاشی شدندی و به یک صدمه از طلیعه موکب او ناچیز گشتندی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203 ).
کوه اگر جزو جزو برگیرند
متلاشی شود بدور زمان.
سعدی.
- متلاشی کردن ؛ از هم پاشیدن : روی بولایت آن کافر غدار نهاد و هر کجا میرسید از ولایت او به نهیب قهر متلاشی میکرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 39 ).- متلاشی گردیدن ؛ متلاشی شدن : و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. ( کلیله و دمنه ). و قاعده یک مخروط به بلور متصل گردد، وقاعده یک مخروط بدانجای که شعاع متلاشی گردد... ( قراضه طبیعیات ص 70 ).
|| تلاش کننده و تجسس نماینده. ( ناظم الاطباء ). تلاش کننده.جستجوکننده. ( فرهنگ فارسی معین ).